امیر محمدعزیزمامیر محمدعزیزم، تا این لحظه: 10 سال و 3 ماه و 22 روز سن داره

من و نخوووود

پسرم دلتنگتم ....

الان 5روزه که ندیدمت دارم میترکم دلم برای صدات تنگ شده دلم واسه ماما گفتنات تنگ شده ...دلم واسه شیطونی هات و بد غذا خوردنت ...پسرکم دور از تو بودن خیلی برام سخته ولی مجبورم ..این 5 روز به اندازه یه عمر برای من گذشته ..انقدر دوس دارم محکم بغلت کنم ..ولی پسرکم این فاصله لازمه من باید خودم رو امتحان کنم تو این 8 سال چیزی هم از پدرت یاد نگرفته باشم سنگ شدن و بی عاطفه بودن رو خیلی خوب یاد گرفتم ...خیلی خیلی برام سخته ..پسرم هر روز نگرانه اینم که چی خوردی کی خوابیدی حالت خوبه ...همش نگرانتم ولی یه چیزی ته ته دلم میگه خوبه خوبی ...منم راضی میشم ..پسرکم من میخوام تو یه خونه اروم بزرگ شی تو یه محیطی که توش محبت هست نسل تو جایی برای ادمی مثل پدرت ندار...
29 خرداد 1394

دیگه بسه ....

وقتی که عموی پدرم اومد خونمون ..نزاشتم حرفی بزنه گفتم شما بگید عمو مردی که بعد از 8سال هنوز نمیتونه مشکلات زندگی خصوصی خودشو خودش حل کنه و دس میندازه به بقیه چه جوری میتونم بهش تکیه کنم عمو داشت وارد جزییات میشد گفتم خودم مسوول زندگی خودمم و کسی حق دخالت نداره و من مردتر از امیرم  خودم مشکلاتمو حل میکنم به عمو گفتم خیلی دوستون دارم ولی من نخواستم که بیاید اینجا ..عموی پدرم هم خیلی مغرور و خیلی پولداره ..حرفای من بهش برخورد و با قهر از خونه پدرم رفت ...من برای عموم احترامه خاصی قاعل بودم کلا دوسش داشتم ولی باید جلوی کارهای بیهوده رو میگرفتم اون هم با نگاه به چشم های من فهمید که من دیگه شیمای 5ساله پیش نیستم دیگه ...
29 خرداد 1394

ادامه ....

پسرکم سلام دوباره افطار کردیمو جانی دوباره گرفتم ...از سفرمون میگفتم سفری که منو محکم تر کرد و مقاوم تر کرد ومعتقد شدم که این زندگی 8 ساله چه بیهوده گذشته و به جز گذشتن خاصیت دیگه ای نداشته متوجه ایراد و کم کاستی های زیادی شدم نه تنها من بلکه همه ......وقتی از سفر برگشتم تصمیم نهاییم رو گرفتم که شدید این زندگی رو تغییر بدم تمام 8 سال زندگی مشترک رو از روز اول مرور کردم و قلبم سوخت ..از سفر که اومدیم من همچنان با پدرت حرف نمیزدم ...صبح که رسیدیم بعد از ظهرش جمع و جور کردم و با تو وپدرت اومدیم منزل پدر و مادرم ...و خواستم چند روزی بمونم تا ذهنم اروم بشه مثلا رفته بودم سفر که به ارامش برسم ولی داغون تر شده بودم  از قضا خورد به اثاث کشی خون...
29 خرداد 1394

این با ر هم نشد..................

پسرم اگر تکه تکه مینویسم چون تاب ندارم تحملم کم شده ....زندگی مشترک 8ساله ام را مرور میکنم تو این 8 سال نه مسافرتی و نه پیشترفتی ..هیچ زیبایی تو زندگیم نبود اگر هم بود تک و تنها قشنگش کرده بودم تو این چند سال پدرت رنگی به روح و جون و تن من نزد ولی دیگه نمیتونم تک و تنها و این مدلی بایستم ...پدرت رفت مشاوره ..ولی منو در جریان نمیزاشت با دکترش صحبت تلفنی کردم گفت حضور شما هم لازمه ولی پدرت میگفت نیازی نیس تو باشی ..حقیقتن دیگه داغون بودم بی خیال شدم ..هر کس گفت چرا شوهرت این طوریه ؟چرا هیچ کاری نمیکنه؟چرا تاحالا تورو یه مسافرت نبرده؟چرا تو بچه داری کمکت نمیکنه؟چرا و چرا و چرا .......به جاش من کوبیدم دهنشون گفتم هر کس که میخواین باشین تو هر مرت...
29 خرداد 1394

تلاشی دوباره برای .....

 پسرکم نمیدونم کی این نوشته ها رو میخونی نمیدونماصلا میخونی یا نه تو البومت آدرس و رمز عبور این دا نوشته ها رو گذاشتم نمیدونم تا اون وقتی من کنارتم یا نه فقط ازت میخوام از دست من دلگیر نباشی من همه چیز رو برات نوشتم تا بدونی در حقت ظلم نکردم ..شاید این ها برات بشه یه درس ..پسرکم درکم کن ....بعد از اینکه به دنیا اومدی تمام وقت منو پر کردی ولی هنوز یه چیزی تو وجودم خالی بود و خالی موند اونم عشق بین منو پدرت ...که من 6 سال سعی کردم که به وجودش بیارم ولی هر بار بیشتر ضربه خوردم و بیشتر از پدرت دور شدم ...تمام وقتمو صرفه تو کردم که بهترین ها رو برات کنم شب و روزم رو با تو سپری کردم ...ولی هر از گاهی اون زخم هایی که پدرت به من زده بود سرباز م...
29 خرداد 1394

...

نمیدونم شاید با این کارام خودمو سرگرم میکردم ..هر کاری که میتونستم انجام میدادم تا در اینده عذاب وجدانی نداشته باشم و حسرت نخورم ..اواخر سال 91پدرت راضی شد که بچه دار شیم و این فکر کع بقیه پچ پچ میکردن که چون شیما بچشو سقط کرده دیگه بچه دار نمیشه و مشکل داره خیلی ازارم میداد در صورتی که تو این چند سال پدرت یکبار هم اجازه نداد که بچه داری صورت بگیره چون خیلی حساس بود ...این راهه آخر بود کسی حال منو نمیفهمید و پدرت تو عالم خودش بود ..نمیتونستم حرفی بزنم تو خانواده پدریم دیگه جایی برای یه غصه جدید نبود  میترسیدم که پدر و مادرم این بار از پا در بیان اوضاع نامناسب برادر بزرگ و برادر کوچیکم و طلاق خواهرم و برادرم محمود که تازه بود اجازه نمیدا...
29 خرداد 1394

صبر 5ساله

سلام سنگ صبورم ..پسرکم با خوندن خاطرات تلخ بهم نریز محکم تر شو و درس بگیر و درست انتخاب کم و همیشه لبخند بزن ....نازنینم روزها پی هم گذشت و سال ها پی هم گذشت و کسی درد دل و روح منو نی دیگه بود و من خفهمید احساس میکردم خیلی ضعیفم ...در زندگیم یه چیزی کم بود اونم اسمش عشق بود مهر بود و محبت ...همه رو مقصر میدونستم با خودم و مشکلات خانوادم در گیر بودم و از پدرت خیلی خیلی دور بودم ...با خانوادم خیلی کمتر رفت وامد میکردم تا مشکلاتشون تو زندگی من ایجاد مشکل نکنه در صورتی که مشکل جای دیگه بود و من خودمو فریب میدادم و از مشکل اصلیم فرار میکردم و خودمو با کارهای هنری مشغول میکردم خیاطی و کارهای دستی و سعی میکردم همیشه به عنوان یک زن همیشه مرتب و تمی...
29 خرداد 1394

فرزندم .....

خاطرات تلخ هیچ وقت فراموش نمیشن فقط از دستشون فرار میکنیم ولی بالاخره یه روزی یه جایی گیرت میاره و دل و جونتو میسوزونه ......بعد از از دس دادن بچه 2ماهم ...عموی بزرگ پدرم واسطه شد و با امیر حرف زد من20 روزی تو خونه پدرم موندم و زن عموم هم با من حرف زد ...به خاطر شرایط بد خونه و بد اخلاقی و کتک کاری های خونه از من خواس بر گردم و به خاطر خدا یک فرصتی به زندگیمون بدم اون روزا خواهرم تازه عقد کرده بود اونم برای فرار از مشکلات خونه پدرم تن به یه ازدواج اشتباه داد و در سن 17 سالگی با یه ادم اشتباه ازدواج کرد و بعد از یک سال زندگی مشترک با زور و اعصاب خورد کنی 1سال و نیم بکش مکش تونس طلاق بگیره خواهرم خیلی ضربه خورد اونم با سکوتش برای فرار از اوضاع...
29 خرداد 1394

......

مجبور میشم که قطع کنم و گرنه دیوونه میشم .......6ماه بعد از زندگی مشترک دیگه نتونستم تحمل کنم قهر کردم و رفتم خونه پدرم با ترس و لرز ..اونا هم به دنبال مشکل من نبودن میخواستن خودی نشون بدن ..همن ...تا اینکه متوجه شدن من هنوز باکره ام  اون هم به واسطه خواهر پدرت که خوده پدرت در جریانشون گذاشته بود من مشکلمون چیزه دیگه ای بود متوجه شدیم که پدرت بیماری وسواس داره که تو همشون ارثی هست ...و حالا دلیل اون همه کارهای امیرو میفهمیدم  ولی پدرم پدر بزرگم دنبال چیزه دیگه ای بودن دنبال مشکل جنسی امیر اون براشون مهم بود پدرتو بردن دکتر جنسی بعد از معاینه هم گفتن مشکل جنسی نداره ...این طوری غرور پدرتو خورد کردن ولی من اینو نمیخواستم و اینو نمیگف...
29 خرداد 1394

پسرم به خاطر صبر و سکوتم منو ببخش

سلام امیدم برای ایستادن ...این روزها که برات مینویسم ماه رمضون سال 94 هست ...یاداوری خاطرات تلخ گذشته بیشتراز روزه گرفتن آزارم میده اینه که مجبورم تیکه تیکه بنویسم ....بعد از 5ماه دوره عقد ...نزدیک روز عروسی رسید خریدهای عروسی گذشت اما چه گذشتنی دل همه شکست همش تو فشار عصبی و استرس بودیم مادرم بهت زده به کارهای غیر نرمال پدرت نگاه میکرد متعجب بود و با نگرانی به آینده دخترش ...خرید که میکردیم پدرت خیلی سخت پسند بود و همه رو خسته میکرد وقتی که میخواست پول فروشنده رو حساب کنه چندبار میشمرد و چندبار پولو از فروشنده میگرفت و نگاه میکرد من مات و مبهوت میموندم  فکر میکردم خسیسه و پولکیه دوس نداره پول خرج کنه ولی مشکل جای دیگه بود و من بی خبر ب...
29 خرداد 1394