امیر محمدعزیزمامیر محمدعزیزم، تا این لحظه: 10 سال و 3 ماه سن داره

من و نخوووود

بالاخره بمب ساعتی ترکید

روز ها پی هم گذشت و هردو دیگه خسته از هم بودیم و من انقدر داغون شده بودم که دیگه حتی تورو که نفسم بودی دیگه تورو هم نمیدیدم تا اینکه یه روز بالاخره اون اتفاقی که همیشهع ازش وحشت داشتم رخ داد . و جلوی خانواده پدریدعوای مفصلی کردیم و از پدرت خواستم یک ماهی دور از هم باشیم تا فکر کنیم اون رفت بالا من پایین با تو بودم و شبا به زور پند ساعتی میومد و تو رو میدید وبعد از یک ماه من فهمیدم چه قدر آرومم وقتی پدرت نیست چه قدر همه چیز عالیه  ومن این چند سال چه قدر احمق بودم .... خلاصه یه نشست گذاشتیم و من اعلام کردم که دیگه حاضر نیستم با پدرت ادامه بدم و خانواده پدری طبق معمول به مسخره گرفتن و خندیدن ولی این بار لبخندشون از روی ترس بود چون این بار ...
2 خرداد 1395

شرح این چند ماه

بعد از تولد شما .... گل \سرم ...باز درودیوار خونه بوی بی محبتی پدرتو فریاااد میزد ... بیماری روحی پدرت شدیدتر شده بود و اصلا هم قبول نداشت که بیماره ... من هم داشتم بیمار میشدم ...هر روز افسرده تر و وسواس تر و منم داشتم کلماتو 6 بار تکرار میکردم ....و در کنار پدرت دیگه تورو هم نمیدیدم ...شب ها تا صبح برای پدرت صحبت میکردمو اشک میریختم که برای زندگیمون یه کاری کن تورو خدا نزار دیر بشه اون هم به جای اینکه دنبال ریشه مشکل الصلی که بیماری وسواس فکری و عملی و رفتاری خودش بود  برسه یه فکری به حال درمان خودش کنه یواسش یواش شروع کرد به شک کردن به من ...وسواس =شک ... حالا دیگه نوبت من بود جرئت بیان کردنشو نداشت ولی با حرکاتش منو آزار میداد من زن...
28 ارديبهشت 1395

چند ماه آخر سال 94

روز ها پی هم میگذشت و من و پدرت دورتر از هم میشدیم و من هر روز نا امید تر  ... احساس میکردم  تو هم تو این خونه بی عشق و بی روح داری داغون میشی ...هرچی سعی میکردم با سرگرم کردن خودم به کارهای هنری و آشپزی و جشن و نظافت خونه خلا ه هامو نبینم ولی نمیشد  خیلی داغون بودم البته پدرت هم خسته بود ... خیلی وقتا به این فکر میکنم که پدرت هم مثل من علاقه ای به من نداشته و به زور خونوادش ازدواج کرده با این تفاوت که من از لمس و حس و صوت اون متنفر بودم و هستم ...پسرکم به خاطر صداقت محضم منو ببخش.... روزها پی هم به زور گذشت و رسید به تولد 2 سالگی تو ...این بار یه تولد دوستانه گرفتم برات فقط هم سن و سالهای خودت یک ماهی هم خودمو با برنامه تولد ...
28 ارديبهشت 1395

کاهش وزن ....

شهریور ماه بود تصمیم گرفتم که برم دکتر تغذیه تا کمی وزن کم کنم و حال روحی هم بهتر بشه شاید این طوری پدرت بیشتر بهم توجه کنه و اینجوری بیشتر دوستم داشته باشه ...ولی دریغا.... از اول شهریور رفتم ئدکتر تغذیه و طبق اصول و با برنامه دقیق شروع کردم به کاهش وزن و هر 2 هفته هم میرفتم برای چکاب و کلی هم تشویق میشدم از سمت پزشکم و کلی هم واسه همه الگو شده بودم و در عرض 5 ماه 23 کیلو وزن کردم و خیلی شادتر با انگیزه تر شده بودم و هرجا که میرفتیم من غذای مخصوص خودمو میبردم و میخوردم و از نیمه های ر ژیمم هم رفتم باشگاه و کلی با روحیه تر شدم ولی این چیزا تا یه دت کوتاه کمبود های پدرتو پر میکرد این ها هم نتونست اون ضربه های عاطفی و جنسی که از پدرت خورده ...
16 ارديبهشت 1395

این بار برای تو پسرکم ......

حالا که دارم خاطرات یک سال پیش رو میخونم میبینم یکسال هم بیهوده گذشته و هیچ چیز هیچ فر قی نکرد ...اون روزها که دور  از تو بودم خیلی برام سخت بود و نتونستم تحمل کنم و به پدرت زنگ زدم  تا تورو بیاره و ببینم و خلاصه بعد از کلی بد جنس بلزی تو رو اورد و من تا دیدمت بغلت کردم و بوییدمتو کلی گریه کردم ولی تو انگار منو یادت رفته باشه به بابا چسپیدی و من اون لحظه خیلیخورد شدم ولی بهت حق دادم و کنارم بودی و پدرت رفت و چند جلسه ای با پدرت صحبت کردم و تو خونه پدری هم خیلی روم فشار روحی میوردن و این ترفندشون بود و من داغون تر از همیشه این بار هم به خاطر تو تصمیم گرفتم یه فرصت دوباره بله زندگیمون بدم و یه روز بدون اینکه به کسی بگم تورو بغل کردم ...
16 ارديبهشت 1395

سلام دوباره

سلام به همه من یک سالی هست که نمینوشتم و الان هم که برگشتم تمام رمز عبور ها رو بر داشتم تا همه راحت بتونن تمام مطالب رو بخونن و نظر بدن ..کلی اتفاق افتاده ...هدفم اینه که از تجربیات زندگی 28 ساله من استفاده کنید و بهترین زندگی رو داشته باشین و پسم هم این مطالب رو بخونه و تمام ماجرا رو بدونه ...زنده باد زندگی با عشق .....
16 ارديبهشت 1395

پسرم دلتنگتم ....

الان 5روزه که ندیدمت دارم میترکم دلم برای صدات تنگ شده دلم واسه ماما گفتنات تنگ شده ...دلم واسه شیطونی هات و بد غذا خوردنت ...پسرکم دور از تو بودن خیلی برام سخته ولی مجبورم ..این 5 روز به اندازه یه عمر برای من گذشته ..انقدر دوس دارم محکم بغلت کنم ..ولی پسرکم این فاصله لازمه من باید خودم رو امتحان کنم تو این 8 سال چیزی هم از پدرت یاد نگرفته باشم سنگ شدن و بی عاطفه بودن رو خیلی خوب یاد گرفتم ...خیلی خیلی برام سخته ..پسرم هر روز نگرانه اینم که چی خوردی کی خوابیدی حالت خوبه ...همش نگرانتم ولی یه چیزی ته ته دلم میگه خوبه خوبی ...منم راضی میشم ..پسرکم من میخوام تو یه خونه اروم بزرگ شی تو یه محیطی که توش محبت هست نسل تو جایی برای ادمی مثل پدرت ندار...
29 خرداد 1394