امیر محمدعزیزمامیر محمدعزیزم، تا این لحظه: 10 سال و 3 ماه و 27 روز سن داره

من و نخوووود

ادامه......

1394/3/28 14:58
نویسنده : مامان شیما
162 بازدید
اشتراک گذاری

هر بار که مینویسم خوزد میشم مجبورم تمام کنم و نفسی بکشم و حصرتی بخورم و آهی بکشم و یادی از تو کنم و جانی بگیرم و باز بنویسم .............بعد از اولین سفر من باز هم به کارهای خودم ادامه میدادم (چه روویی دارم ها خنده ....قهقهه......پسرم تو هم بخند ...فقط باید خندید تا نفهمید.......)روز زن رسید ذوقی تو دلم ...نگاهم به دستان پدرت ....آمد با یک جفت کفش ساده که خودم هم نبرده بود انتخاب کنم به شماره پای زنداداشش ..با اون رفته بود ...هیچ چیزه رمانتیکی توش نبود هیچ حسی توش ندیدم گلی هم همذاهش نبود یه جعبه کفش بی رنگ ...چه قدر خیال بافی کرده بودم هدیه رو داد و رفت ...ولی بازهم خودم رو قانع کردم و باز مثل این بدبختا از چپ و راستش عکس انداختم و با عشق بهش نگاه کردم ....تا متوجه شدم ته جعبه کفش یه چیزی هست دلم لرزید و سریع برش داشتم و دیدم یه جاسوچی شکل قلبه همین برام کافی بود انگار به خر تی تاپ داده بودن ...کلی ازش عکس انداختم و بهش زنگ زدم و گفتم مرسی خیلی بهم چسپید و کلی تشکر....ولی اون گفت چی من چیزی نزاشته بودم و خلاصه با کلی ناز وبراش توضیح دادم گفت آهان اونو اشانتیون کفش فروشی داد و منم دادم به زنداداشم حتما ساناز انداخته آخی حیوونی دسش درد نکنه ......؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟(پسرم میتونی بخندی ....) دیگه نمیگم خورد شدم رسما کتلت شدم ..ولی چرا از رو نمیرفتم واقعا چرررا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟/  این نیز گذشت هر روز براش اس ام اسای عشقولانه میفرستادم شب به خیرهای رمانتیک ....ومنتظر بودم  حداقل پیاممو جواب بده حالا از خودش چیزی نداد نداد ....(مامان شیما حالا منتظر باش ...خنده...)بعدا فهمیدم اصلا نمیخونههههههههههههههههههههه (بترک از خنده......)   باورکم پسرم الان دارم تو اوج گریهه قهقههه میزنم و بلند بلند میخندم   به خودم به روزگار به آدما ...تو هم بخند ......و اما رسید روز تولدم 25 شهریور ماه که مصادف بود با ماه رمضان ....روز تولدم که کلا یادش رفت و منم گفتم مرسی که یادت رفت ..خلاصه مادرم برای افطار خانواده پدرت رو دعوت کرد و منم مثل همیشه چشم انتضار ...پدرت اومد با یه کیک کوچولو یه کت و دامن سایز خواهرش .....(قهقه..)و بقیه مهمان ها از جمله خواهر و 3 برادر و مادر پدرت همه دست خالی چه قدر جلوی خانوادم خورد شدم پدر و مادرم و برادرام هم واسه اینکه اونارو ضایعع نکنن کادو ندادن .....امیر محمدم تو بگو مامان چرا من از رو نمیرم .....تا روز عروسی رسید ......اینو بگم پسرم به سکوتم قسم تک تک اینا رو که میپم واقعیت محضه حتی عکساشونم هست توی آلبوم برو ببین من همه چی رو میگم ...حتما الان از خودت میپرسی مامان من چرا انقدر سکوت کرده چرا شکایت نکرده ..حتما یه چیزیی بوده مامانم داره الکی شلوغش میکنه دیگه بابام انقدر هم سنگ نبوده ...درسته یه چیزایی بود مثل ترس از آبرو ترس از پدر ...یاد گرفتن که شوهر کردی سکوت کن   اینا بود ..وگرنه پدرت همیشه همینی بود که برات نوشتم .....بعد از 5 ماه قرار شد بریم زیر یک سقف ..دیگه چیزی ازم نمونده بود دیگه دوس نداشتم لحظه ای پدرتو ببینم   ولی بزرگا اول ابان سال 87 انتخاب کردن برای روز عروسی................

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)