امیر محمدعزیزمامیر محمدعزیزم، تا این لحظه: 10 سال و 3 ماه و 28 روز سن داره

من و نخوووود

پسرم به خاطر صبر و سکوتم منو ببخش

1394/3/29 1:56
نویسنده : مامان شیما
527 بازدید
اشتراک گذاری

سلام امیدم برای ایستادن ...این روزها که برات مینویسم ماه رمضون سال 94 هست ...یاداوری خاطرات تلخ گذشته بیشتراز روزه گرفتن آزارم میده اینه که مجبورم تیکه تیکه بنویسم ....بعد از 5ماه دوره عقد ...نزدیک روز عروسی رسید خریدهای عروسی گذشت اما چه گذشتنی دل همه شکست همش تو فشار عصبی و استرس بودیم مادرم بهت زده به کارهای غیر نرمال پدرت نگاه میکرد متعجب بود و با نگرانی به آینده دخترش ...خرید که میکردیم پدرت خیلی سخت پسند بود و همه رو خسته میکرد وقتی که میخواست پول فروشنده رو حساب کنه چندبار میشمرد و چندبار پولو از فروشنده میگرفت و نگاه میکرد من مات و مبهوت میموندم  فکر میکردم خسیسه و پولکیه دوس نداره پول خرج کنه ولی مشکل جای دیگه بود و من بی خبر بودم و در عوض مادرم بهترین ها رو براش میخرید ..خانوادم در مقابل این کارای امیر خوب خرج میکردن تا پدرت فکر نکنه که ما میخواییم پولاشو بگیرم و از طرفی هم به پدرت یاد بدن ببین این طوری خرج میکنن ...مادرم علی رغم مخالفت های شدید پدرم بهترین و کامل ترین جهاز رو به من داد تا خورده ریزترینشو برام میخرید حتی اگر بابام هزینشو نمیداد مادرم طلاهاشو میفروخت بدون اطلاع پدرم  تا جهاز من کامل باشه تا نمکدون و لوازم پیکنیک و بالشت جدا برای پیکنیک رو برام خریده بود طوری که بعد از 8 سال من هنوز هم چیزی برای خونه نخریدم و خیلی از لوازم اشپزخونم هنوز نو و آکبنده و استفاده نکردم مادرم هیچ چیز برام کم نزاشت یک بار جلوی چشم خودم انگشتر دستشو فروخت و برای من روسری و کت و دامن خرید و خورده ریز .... بعدها فهمیدم یه سرویس طلاشو برای خریدن پرده های خونم فروخته و بابا اصلا خبر نداشت اون موقع بهترین پرده رو برام خرید وقتی برای فیلم برداری از جهاز من اومدن فیلم بردار شک شده بود وهمه میگفتن چه جهازی دادن بهت کامله کامل ...تا به قهوه ساز و چایی ساز و کتری برقی و کتری گازی و ..........  روزها سپری میشد ومن گیج تر میشدم و دوس نداشتم حتی یه لحظه پدرتو ببینم هر وقت میدیم از بس به خودم فشار میوردم سردرد میگرفتم همش تو استرس بودم همش دوس داشتم دیدارمون تموم شه ...شبی که فرداش روز عروسی بود تا صبح گریه کردم دیگه نمیتونستم کاری کنم هیچ کس حال منو نمیفهمید ...ای کاش همون شب قدرت اینو داشتم برم محکم به پدرم بگم من نمیتونم با این مرد ازدواج کنم دریغا ......باز هم سکوت ...روز عروسی  با کلی استرس و دلخوری گذشت پدرت دیر اومد دنبال من و همه بزرگا عصبانی بودن کل جشن عروسی ما در تالار 2ساعت هم نشد پدرت تو ماشین غر میزد خیس عرق شده بود به عکاس غر میزد به فیلم بردار غر میزد زیر تور عروس اشک میریختم و کسی نمیفهمید ....رسید شب عروسیم پدرت رفت دستشویی و ...... من موندم با لباس عروس ...2رکعت نماز شب زفاف خوندم و خودم لباسامو در اوردم و خودم موهامو باز کردم پدرت داغون خیس خالی از سلولش اومد بیرون .....رو تخت دراز کشید و خوابش برد ....این بود شب زفاف من ...خدایا امشب شب زفاف منه پس تو کجایی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟   باز هم خورد شدم داغونه داغونه ...روزها پی هم گذشت کار من شده بود آشپزی کردن و به خودم رسیدن ...پدرت غرق کارهای خودش بود تو یه دنیای دیگه ..... من هر روز خسته تر میشدم  از خونه بیرون نمیرفتیم یعنی اصراری هم نداشتم از بس بیرون فشار میومد بهم هیج جا از نظر اون خوب نبود مثل اسیرا منو دنبال خودش میکشید همش خیس عرق بود و همش استرس و منم همش للللللللللللللللللللللال.......(خنده)  ترجیح میدادم خونه باشم و خودمو با کار خونه سرگرم کنم .....تا 6ماه گذشت دیگه خسته شده بودم روابطمن از همه نظر ناقص بود از نظر جسمی و حسی و عاطفی و لمسی هیچ چیز نبود پدرت دوس نداشت لمسش کنم حس میکرد من تمیز نیستم ..از نظر جنسی هم یه رابطه ناقص 5 دیقه ای و یه حمام 2 ساعته ......دوس داشتم بیشتر باهم باشیم ...ولی یا نمیشد اگر هم میشد 2دیق ای تمام میشد و 1 ساعتی سر من غر میزد که الان باید برم حمام فردا باید برم سرکار درک نمیکنی نمیفهمی و بی شعوری و من هیچی نمیگفتم از نظر جنسی هم چیزی عایدم نمیشد و میگفت هیچی هم نمیگه ////......خدایا من چه جوری هنوز زنده ام .....پسرکم مجبورم کامل بگم ...تا مینویسم بهم میزیزم و عصبی میشم ولی به خاطر تو مینویسم تا دلیل تصمیم هایی که گرفتم رو بدونی من برای زندگیم هیچ چیز هیج جا کم نزاشتم .....

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)