امیر محمدعزیزمامیر محمدعزیزم، تا این لحظه: 10 سال و 3 ماه و 27 روز سن داره

من و نخوووود

...

1394/3/29 14:27
نویسنده : مامان شیما
191 بازدید
اشتراک گذاری

نمیدونم شاید با این کارام خودمو سرگرم میکردم ..هر کاری که میتونستم انجام میدادم تا در اینده عذاب وجدانی نداشته باشم و حسرت نخورم ..اواخر سال 91پدرت راضی شد که بچه دار شیم و این فکر کع بقیه پچ پچ میکردن که چون شیما بچشو سقط کرده دیگه بچه دار نمیشه و مشکل داره خیلی ازارم میداد در صورتی که تو این چند سال پدرت یکبار هم اجازه نداد که بچه داری صورت بگیره چون خیلی حساس بود ...این راهه آخر بود کسی حال منو نمیفهمید و پدرت تو عالم خودش بود ..نمیتونستم حرفی بزنم تو خانواده پدریم دیگه جایی برای یه غصه جدید نبود  میترسیدم که پدر و مادرم این بار از پا در بیان اوضاع نامناسب برادر بزرگ و برادر کوچیکم و طلاق خواهرم و برادرم محمود که تازه بود اجازه نمیداد که من حرفی بزنم ...و میدونستم اگر حرفی بزنم این بار حتما خواهن گفت مشکل بچه داری شماس بچه بیارین دیگه توان مبارزه و ابروریزی نداشتم   خسته خسته بودم ...ایام عیدسال 92 پدرت راضی شد اونم نه به خواسته من به خواسته دیگران (باز به من اهمیت نداد) راضی شد که من مادر بشم و منم تمتم انرزیمو گذاشتم رو بچه دار شدن به امید بهتر شدن اوضاع روحیم ....خدای مهربون بی هیچ مشکلی همون ماه اول به من بچه داد و 14 اردی بهشت سال 92 فهمیدم که باردارم دوس داشتم فریاد بزنمو به همه بگم ببینید من مشکلی ندارم با یک بار امتحان من باردار شدم ولی این فریادی بود که فقط خودم میشنیدم  فکر میکردم با بچه همه چی درست میشه و به قول یک روانشناس مگه بچه کارخونه ادم سازیه ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ دیر فهمیدم ...بارداری بسیار راحتی داشتم بدون ویار و روحیه خوبی داشتم 5 ماهه بعد فهمیدم که این نعمت خدا یه گل پسره   جنسیت برام خیلی فرقی نمیکرد پدرت تو بارداری حالش بدتر شد همش استرس داشت به من هم فشار میورد که نکنه بچمون سالم نیس حتی یه تعهد نامه نوشتنی از من گرفت به اسم تعهدنامه خنده دار برت نوشتم تو دوران بارداری ...پدرت به خیال خودش با این همه فشار به منو و بچه تو شکمم داشت محبت میکرد در صورتی که برعکس این بود ..پدرت با این جمله ها که نکنه سالم نیس ..اینجا نرو اینو نخور اینو بخور از دست این لقمه بگیر از اون نگیر این جا نمون ......کلا تمام جمله هاش نکن بود نرو ...دیوونم کرده بود خودش هم بهم ریخته بود خودمو سرگرم کردم با گذر دوران بارداری و از 5ماهگی شروع کردم به خرید سیسمونی و این بار خودم مسقیم میرفتم خرید چیزای اساسی رو میخریدم و چیزی براش کم نمیزاشتم اوضاع مالی پدرم خوب نبود دل منم نمیومد فشار مالی بیارم واسه همین همه جا خودم میرفتم وبا اون شکم جاهایی میرفتم که از نظر قیمتی هزینش کم باشه نمیخواستم خانوادم سر افکنده بشن نمیخواستم مثل جهاز خانوادم به فشار بیفتن مخصوصا مادرم دیگه جونی نداش که بیفته تو خیابونا و دیگه پولی هم نداشت برای همین خودم رفتم مسقیم از پدرم پول گرفتم با یک ملیون و 400 هزار تومن بهترین ها رو برات خریدم سرویس چوپ و سرویس کالسکه و رخت و لباس و لوازم بهداشتی و همه چی در حده نیاز ...همه تعجب کردن که من با این مقدار پول تونستم بهترینا رو بخرم ولی نزاشتم پدرت بفهمه نمیخواستم سر پدرم بیاد پایین ....کارهای هنری و دستی برات با عشق درست کردم و سرمو گرم کردم تا این چند ماه هم بگذره  گذشت ...9 ماه برای من به شیرینی گذشت فقط کارهای پدرت عذابم میداد اونم سعی میکردم ندید  بگیرم ولی بارها و بارها منو خورد کرد بعضی جاها به نام حرفای غصه دار یه چیزایی برات نوشتم ...درسته شاید دارم یه طرفه قضاوت میکنم ولی اینو مطمنم که تمامه سعی مو کردم ...روزهای شیرین بارداری که وجودت باعث استقامت من شده بود تمام شد و یک شب با شیطونیت کیسه ابتو پاره کردی 10 دی ماه با کلی خاطره قشنگ به دنیا اومدی و دنیامو خوش رنگ کردی ...

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)