امیر محمدعزیزمامیر محمدعزیزم، تا این لحظه: 10 سال و 3 ماه و 1 روز سن داره

من و نخوووود

تلاشی دوباره برای .....

1394/3/29 17:38
نویسنده : مامان شیما
382 بازدید
اشتراک گذاری

 پسرکم نمیدونم کی این نوشته ها رو میخونی نمیدونماصلا میخونی یا نه تو البومت آدرس و رمز عبور این دا نوشته ها رو گذاشتم نمیدونم تا اون وقتی من کنارتم یا نه فقط ازت میخوام از دست من دلگیر نباشی من همه چیز رو برات نوشتم تا بدونی در حقت ظلم نکردم ..شاید این ها برات بشه یه درس ..پسرکم درکم کن ....بعد از اینکه به دنیا اومدی تمام وقت منو پر کردی ولی هنوز یه چیزی تو وجودم خالی بود و خالی موند اونم عشق بین منو پدرت ...که من 6 سال سعی کردم که به وجودش بیارم ولی هر بار بیشتر ضربه خوردم و بیشتر از پدرت دور شدم ...تمام وقتمو صرفه تو کردم که بهترین ها رو برات کنم شب و روزم رو با تو سپری کردم ...ولی هر از گاهی اون زخم هایی که پدرت به من زده بود سرباز میکرد و تیر میکشید و عذابم میداد و حتی وجود تو آرومم نمیکرد زندگیمو تو این 7الی 8 سال خیلی خوب جلوه داده بودم و به قول بقیه خیلی خوب ادای همه چی خوب بودن رو در اورده بودم ولی پدرت تو این 8 سال نخواست حتی اداشو در بیاره چون همش به دوش من بود ...خیلی سعی کردم کم و کاستی های زندگیمونو درست کنم ولی دیگه زورم نمیرسید ..پدرت میدونس کارهاش عذابم داده بود و با تکرارش بازم عذابم میداد ولی دیگه نمیتونس جلوی خودشو بگیره اون برخوردها و اون سردی ها و اون خشکی ها شده بود خصوصیت اخلاقش دیگه بیماری نبود بهش ایمان پیدا کرده بود و احساسات من که برای پدرت کم رنگ بود دیگه کلا بیرنگ شده بود دیگه خودش هم نمیتونس تغییر کنه  منم بعد از اینکه تو 6 ماهه شدی و فشار روم بیشتر شد و کارهای تو هم بیشتر شد یواش یواش زخم ها سر باز کردن و خودنمایی کردن و اثرشونو گذاشتن تو زندگیمون دیگه زورم بهشون نمیرسید دیگه نمیتونستم با سرگرم کردن خودم به کارهای هنری و وجود تو و گرفتن جشن های متعدد به بهانه های مختلف بهشون اهمیت ندم دیگه تو این همه سال انقدر پر رنگ شده بودن که دیگه نمیتونستم پنهانشون کنن ...دیگه منم اون شیمای سابق نبودم تحمل کوچکترین کار غیر معقول پدرتو نداشتم و خیلی زود از کوره در میرفتم .. و باهم بحث میکردیم ..چندین بار با ارامش و ملتمسانه از پدرت خواستم که به ترمیم این زخم ها کمک کنه پدرت فقط سکوت میکرد نمیدونم منو میفهمید یا نه ..دیگه نمیتونس کاری کنه من باز به سختی سعی کردم که اطرافیان رو درگیر نکنم چند بار بعد از تولد تو ناخواسته با مادر پدرت بحث کردم که توش باز پدرت مقصر بود ولی باز از دل مادر پدرت در اوردم و دیگه به خودم اجازه ندادم که دل اون پیر زن رو بلرزونم ..هر طوری بود از دلش دراوردم و خودمو راضی کردم و از خدا هم خواستم منو ببخشه ....با پدرت صحبت کردم و قرار شد برای نجات زندگیمون بریم مشاوره کاری که باید اوایل نامزدی میکردیم ..ولی باز هم هنوز دیر نشده بود اطرافیان خبری از حال ما نداشتن با زحمت زیاد یه وقت مشاوره که دکترش هم خانوم بود برای هردومون گرفتم ..و موضوع رو با پدرت درمیون گذاشتم ..اون مخالفت کرد که نه خودم یکی رو پیدا میکنم خلاصه من زیر بار نرفتم وچون میدونستم پشت گوش انداختن کارها خصوصیت بارز پدرت بود وهمه میدونستن ....حرف های عجیب زد شاید از طرفه تو باشه من باید خودم بدونم که کیه من این مشاور رو از یه برنامه تلویزیونی انتخاب کرده بودم و با شک گفت نکنه چند نفرو گرفتی منو بندازن تو گونی لبخند تلخی زدم ساعت ملاقات 7 صبح بود تا صبح بالای سرش بیدار موندم تا به زور هم شده بریم ...در اخر هم گفت که فقط خودم میرم و تو نیا به بهانه های مختلف دیگه جونی نداشتم باز حرف بزنمو و راضیش کنم تسلیم شدم که تنها بره ....پدرت رفت پیش مشاوره .....

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)