امیر محمدعزیزمامیر محمدعزیزم، تا این لحظه: 10 سال و 3 ماه و 28 روز سن داره

من و نخوووود

ادامه ....

1394/3/29 22:27
نویسنده : مامان شیما
156 بازدید
اشتراک گذاری

پسرکم سلام دوباره افطار کردیمو جانی دوباره گرفتم ...از سفرمون میگفتم سفری که منو محکم تر کرد و مقاوم تر کرد ومعتقد شدم که این زندگی 8 ساله چه بیهوده گذشته و به جز گذشتن خاصیت دیگه ای نداشته متوجه ایراد و کم کاستی های زیادی شدم نه تنها من بلکه همه ......وقتی از سفر برگشتم تصمیم نهاییم رو گرفتم که شدید این زندگی رو تغییر بدم تمام 8 سال زندگی مشترک رو از روز اول مرور کردم و قلبم سوخت ..از سفر که اومدیم من همچنان با پدرت حرف نمیزدم ...صبح که رسیدیم بعد از ظهرش جمع و جور کردم و با تو وپدرت اومدیم منزل پدر و مادرم ...و خواستم چند روزی بمونم تا ذهنم اروم بشه مثلا رفته بودم سفر که به ارامش برسم ولی داغون تر شده بودم  از قضا خورد به اثاث کشی خونه مادرم ..من به بهانه اثاث کشی موندم خونه پدرم وتو هم کنار من بودی و هر از گاهی هم پدرت میومد و سری میزد و میرفت ....اصلا دوست نداشتم ببینمش ..احتمالا خودش هم این حسو کرده بود انقدر از دستش خسته بودم که نمیخواستم یه لحظه ببینمش ...اثاث کشی یک هفته ای طول کشید و بهانه من هم واسه بیشتر موندن هم تمام شد حرفی به خانوادم اصلا اصلا نزدم ...یک شب پدرت اومد دنبالمون تا بریم خونه با اینکه هنوز دوس نداشتم برم مجبوری به خاطر نگرانی هایی که تو چشم مادرم موج میزد رفتم وقتی رسیدم خونه و داشتم جمع وجور میکردم متوجه شدم تو کشوهای لباس فضله موش هست و منم از خدا خواسته اثاثمو جمع کردم و دوباره برگشتم خونه مادرم ...این موش از قبل عید تو حیاط دیده ششده بود ولی پدرت سهل انگاری کرده بود و پی گیرش نشده بود از طریق حیاط اومده بود خونه ....واقعا برام مهم نبود ..دیگه اون خونه و زندگی برای من ارزشی نداشت ...چیزهای مهم تر از موش چهارچوب زندگی ما رو داغون کرده بود ...چند روزی باتو خونه مادرم موندم و بعد چند روزی  هم خونه خالم رفتیم و به جز زحمت چیزی بهشون ندادیم ...هر بعداز ظهر برای اینکه دلمون نگیره مارو میبرد پارک ..خلاصه کلی بهش زحمت دادیمو و خونه و زندگیشو ترکوندیم ....3روزی اونجا بودیم یه روز صبح بلند شدم و باپسری برگشتیم خونه مادرم و تصمیم گرفتم برم خونه و یه کم جمع وجور کنم تا قبل ماه رمضون ....اومدم خونه مادرم و متوجه شدم خالم به مادرم زنگ زده و دارن پچ پچ میکنن حساس شدم و متوجه شدم که پدرت شبه قبلش به شوهر خاله من زنگ زده و از خالم گاگی کرده که چرا زن منو میبره پارک و اینا ...کلی ایراد گرفته و شوهرخاله ام هم با احترام جوابشو داده ..اینو که شنیدم شکستم ..چون پدرت هیچ حرفی به من نمیزد و حقی نداشت که این حرفا رو بزنه و بقیه رو ناراحت کنه ..خیلی عصبانی شدم   داشتم اتیش میگرفتم منی که عمریه بادلی پر ازخون سالها پنهان کاری کردم و زحمت کشیدم ..به پدرت زنگ زدم و هر چی بود بارش کردم و گفتم حقی نداشتی به کسی زنگ بزنی زد زیرش که من به کسی زنگ نزدم ...فهمیدم که شوهر خالمو قسم داده که به شیما چیزی نگین ....توکه میدونی که من بشنوم ناراحت میشم چرا گفتی ....داغون بودم انقدر عصبی بودم که یه ازانس گرفتم و رفتم خونمون و به پدرت زنگ زدم با هرچی توان تو وجودم بود با فریاد بهش گفتم چرا این کارو کردی من لبه تیغ بودم انقدر داغون که فقط یه بهونه میخواستم ...پدرت میدونست من از اینکه بقیه رو قاطی زندگیمون کنیم نفرت داشتم چون یک بار چوبشو خورده بودیم و دوس نداشتم ماجرای 5 سال پیش دوباره تکرار بشه ...رفتم خونه و انقدر عصبانی بودم که با شمعدون آیینه و شمعدون ..آیینه بختمو شکستم و به بختم لعنت فرستادم ....و شناسنامه خودم رو برداشتم و برگشتم خونه پدرم ....ـ آیینه رو شکستم تا بدونه که کار اشتباهی کرده شکستم تا بگم منو این طور جلوی خانوادم شکوندی ..غرورمو خورد کردی و تمام زحمت های 8 ساله منو به باد داده بود ....ولی باز پدرت درد منو نفهمید و منو درک نکرد و به جای اینکه معذرت خواهی کنه و درد منو بفهمه ...زنگ زده بود به عموی بزرگ پدرم همونی که 5 سال پیش واسطه شده بود .... وقتی اینو شنیدم دوس داشتم بمیرم ..من دیگه توان تحمل نگاه های سنگین فامیلو نداشتم دیگه توانی هم نداشتم که خودمو و زندگیمو پابت کنم هرچی تو این چند سال ریسیده بودم پنبه کرده بود ...دیگه امیدی نداشتم ..پدرت با عموی پدرم 8ساعت تلفنی صحبت کرده بود و تمام جزییات زندگی خصوصیمونو گفته بود دیگه نمیتونستم زندگیمونو مضحکه خاص و عام بشه ولی انگار برای پدرت اصلا مهم نبود اصلا منو نمیفهمید ...حرف خودش رو میزد که خاله ات داره زندگی مارو بهم میزنه و دشمن زندگی ماست ...خاله من یه ادم مهربون و دلسوزی که من مثل اونو تو دنیا ندیدم پدرت اصل قضیه رو فراموش کرده بود من اصلا جزییات حرفا برام مهم نبود خوده کار برام مهم نبود این که پدرت زنگ زده بود به بقیه ...دیگه مطمین بودم که این همه سال بیهوده تلاش کردم

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)