امیر محمدعزیزمامیر محمدعزیزم، تا این لحظه: 10 سال و 3 ماه و 28 روز سن داره

من و نخوووود

دیگه بسه ....

1394/3/29 22:53
نویسنده : مامان شیما
331 بازدید
اشتراک گذاری

وقتی که عموی پدرم اومد خونمون ..نزاشتم حرفی بزنه گفتم شما بگید عمو مردی که بعد از 8سال هنوز نمیتونه مشکلات زندگی خصوصی خودشو خودش حل کنه و دس میندازه به بقیه چه جوری میتونم بهش تکیه کنم عمو داشت وارد جزییات میشد گفتم خودم مسوول زندگی خودمم و کسی حق دخالت نداره و من مردتر از امیرم  خودم مشکلاتمو حل میکنم به عمو گفتم خیلی دوستون دارم ولی من نخواستم که بیاید اینجا ..عموی پدرم هم خیلی مغرور و خیلی پولداره ..حرفای من بهش برخورد و با قهر از خونه پدرم رفت ...من برای عموم احترامه خاصی قاعل بودم کلا دوسش داشتم ولی باید جلوی کارهای بیهوده رو میگرفتم اون هم با نگاه به چشم های من فهمید که من دیگه شیمای 5ساله پیش نیستم دیگه نمیشه با حرف و با زور و با کتک با ابروریزی زیر بار برم  دیگه نمیخواستم کسی برای من تصمیم بگیره  دیگه نمیخواستم به خاطر دل بقیه برم زندگی کنم چون اون بقیه ها تا کی هستن ؟؟اگر نباشن من چی کار میخوام بکنم ..به همه اعضای خانوادم گفتم که زندگی خودمه کسی حقه دخالت نداره و خودم تصمیم میگیرم و هیچ کس رو به واسطه تجربه ام قبول ندارم ..حتی پپر فامیل ..دیگه باید تکلیفمو روشن میکردم که من کجای این دنیا واستادم ..پیر که شدم میخوام اه بکشم و از زندگی که کردم ناراضی باشم ...نه دیگه نمیخواستم ...همه هم فهمیده بودن که من دیگه نمیخوام به زور زندگی کنم من زحمت های زیادی برای زندگیم کشیده بودم نمونه بارزش به دنیا اوردن پسرم من با آینده یه انسان بازی کرده بودم ..هر روشی رو تو زندگیم برای بهتر شدن امتحان کرده بودم ...دیگه نمیتونستم این بار دیگه خیلی شکسته بودم پدرت سالها منو شکست ولی هیچ وقت نفهمید و منو ترمیم نکرد ... انقدر نفرتم به پدرت عمیق شده بود که گذر روزها فقط پر رنگ ترش میکرد و من اصلا اروم نمیشدم چند روز گذشت ..من تصمیمو گرفتم دیگه حاضر به ادامه این زندگی نبودم اطرافیان هم تا میومدن حرفی بزنن میکوبیدم دهنشون دیگه ضعیف نبودم و دیگه ساکت هم نبودم  محکم واستادم و کم نیاوردم دیگه توان تحمل و زیر یک سقف رفتن با پدرت رو نداشتم ..تصمیم گرفتم از پدرت جدا بشم ...برخلاف عقیده بقیه که به خاطر بچه هم شده باید تحمل کنم ...و باز زندگی کنم ...به خاطر تو کم نمیارم به خاطر تو پسرم میخوام از پدرت جدابشم تو برام یه نیروی همیشگی هستی به خاطر تو میجنگم....چند روزه بعد تصمیم گرفتم تورو ببرم خونه پیش پدرت تا خودم هم محکی بزنم ببینم بدون تو چی میشه ...نگو که خودخواهم مجبور بودم ..وقتی تو رو گذاشتم پیش پدرت توان نگاه کردن بهت رو نداشتم سریع باچشم گریون رفتم و سوار ماشین شدم و برگشتم ولی نزاشتم پدرت اشک های منو ببینه ...تو ماشین ترکیدم ...تا رسیدم خونه مادرم بدون تو ...پسرم منو ببخش ....

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)