امیر محمدعزیزمامیر محمدعزیزم، تا این لحظه: 10 سال و 3 ماه و 26 روز سن داره

من و نخوووود

این بار برای تو پسرکم ......

1395/2/16 12:21
نویسنده : مامان شیما
294 بازدید
اشتراک گذاری

حالا که دارم خاطرات یک سال پیش رو میخونم میبینم یکسال هم بیهوده گذشته و هیچ چیز هیچ فر قی نکرد ...اون روزها که دور  از تو بودم خیلی برام سخت بود و نتونستم تحمل کنم و به پدرت زنگ زدم  تا تورو بیاره و ببینم و خلاصه بعد از کلی بد جنس بلزی تو رو اورد و من تا دیدمت بغلت کردم و بوییدمتو کلی گریه کردم ولی تو انگار منو یادت رفته باشه به بابا چسپیدی و من اون لحظه خیلیخورد شدم ولی بهت حق دادم و کنارم بودی و پدرت رفت و چند جلسه ای با پدرت صحبت کردم و تو خونه پدری هم خیلی روم فشار روحی میوردن و این ترفندشون بود و من داغون تر از همیشه این بار هم به خاطر تو تصمیم گرفتم یه فرصت دوباره بله زندگیمون بدم و یه روز بدون اینکه به کسی بگم تورو بغل کردم و غرورمو کنار گذاشتم  و به تنهایی بر گشتم خونه مشترک ...ک و سعی کردم به زندگیم یه جووون دوباره بدم ...ولی بی خبر از اینکه این زندگی جونی نداشت و من بیهوده تلاش میکرذم ...پدرت طبق معمول و به روش همیشگی با ظاهر سازی میخواست خیلی چیزها رو پنهون کنه و این باار موکت کردن خونه . .و مثلا تغییر ایجاد کردن بود در صورتی که درد من موکت نبود ...و همه فقط موکت کردنرو میدیدن نه زخم هی این 8 سال رو ...هرشب برای پدرت حرف میزدم و ازش خواهش میکردم تا کاتاری کنه تا زندگیمون جوون بگیره  یه کم بوی عشق بگیره ولی حال و هوای پدرت جای دیگه بووود و حرفای منو نشنیده میگرفت ....واسه خودش کلی دلیل میورد 

 

که حرفاش بهونه بود و برای خودش دلیل کرده بود ولی نمیفهمید یا نمیخواست که بفهمه .....

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)