امیر محمدعزیزمامیر محمدعزیزم، تا این لحظه: 10 سال و 3 ماه و 22 روز سن داره

من و نخوووود

شرح این چند ماه

1395/2/28 12:41
نویسنده : مامان شیما
210 بازدید
اشتراک گذاری

بعد از تولد شما .... گل \سرم ...باز درودیوار خونه بوی بی محبتی پدرتو فریاااد میزد ... بیماری روحی پدرت شدیدتر شده بود و اصلا هم قبول نداشت که بیماره ... من هم داشتم بیمار میشدم ...هر روز افسرده تر و وسواس تر و منم داشتم کلماتو 6 بار تکرار میکردم ....و در کنار پدرت دیگه تورو هم نمیدیدم ...شب ها تا صبح برای پدرت صحبت میکردمو اشک میریختم که برای زندگیمون یه کاری کن تورو خدا نزار دیر بشه اون هم به جای اینکه دنبال ریشه مشکل الصلی که بیماری وسواس فکری و عملی و رفتاری خودش بود  برسه یه فکری به حال درمان خودش کنه یواسش یواش شروع کرد به شک کردن به من ...وسواس =شک ... حالا دیگه نوبت من بود جرئت بیان کردنشو نداشت ولی با حرکاتش منو آزار میداد من زنی هستم که جدا از مذهب و اعتقاد ..وجدان و شرافتم اجازه حتی فکر کردن به این موضوعات رو نمیداد ...اواخر میگفت کفشتو چه جوری خریدی میرم از فرو شنده اش میپرسم ومن فقط نگاهش میکردم و اشک میریختم ... یه آن به خودم اومدم  ترسیدم از اینکه داره تو بیان کردناین تهمت ها شجاع تر میشه و امروز فرداس که انگی به من بچسبونه و .....من متنفر بودم از این موضوع ....دخالت های مادر پدرتتو زندگی ما بیشتر شد و من از پدرت انقدر متنفر بودم که هر جا میرفتیم و هر شب به مادر پدرت زنگ میزدم میگفتم تو هم بیا فقط به این خاطر که پدرت بره سمت مادرش و اصلا کنار مت نباشه من باشم و تو ...حتی وقتی خواستیم بعد از چند سال مسافرت بریم از مادرپدرت خواستم که همراهمون بیاد به معنی عامیانه اینکه باباتو بندازم به مامانش ...منو تو با هم حال کنیم و اونو پسرش هم با هم /...البته برای من فقط کلفتی کردن براشون میموند که من راضی بودم  ..تو اون مسافرت مزخرف فقط دوس داشتم به تو خوش بگذره همین دیگه با پدرت کاری نداشتم ...البته از نظر کار و نظافت و آشپزی فقط من تنها همه کارها رو میکردم و بهم هم خوش میگذشت چون تو کنار من بودی ....

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)