امیر محمدعزیزمامیر محمدعزیزم، تا این لحظه: 10 سال و 3 ماه و 23 روز سن داره

من و نخوووود

بالاخره بمب ساعتی ترکید

1395/3/2 12:18
نویسنده : مامان شیما
270 بازدید
اشتراک گذاری

روز ها پی هم گذشت و هردو دیگه خسته از هم بودیم و من انقدر داغون شده بودم که دیگه حتی تورو که نفسم بودی دیگه تورو هم نمیدیدم تا اینکه یه روز بالاخره اون اتفاقی که همیشهع ازش وحشت داشتم رخ داد . و جلوی خانواده پدریدعوای مفصلی کردیم و از پدرت خواستم یک ماهی دور از هم باشیم تا فکر کنیم اون رفت بالا من پایین با تو بودم و شبا به زور پند ساعتی میومد و تو رو میدید وبعد از یک ماه من فهمیدم چه قدر آرومم وقتی پدرت نیست چه قدر همه چیز عالیه  ومن این چند سال چه قدر احمق بودم .... خلاصه یه نشست گذاشتیم و من اعلام کردم که دیگه حاضر نیستم با پدرت ادامه بدم و خانواده پدری طبق معمول به مسخره گرفتن و خندیدن ولی این بار لبخندشون از روی ترس بود چون این بار تو چشمای من اقتداری میدیدن که قبلا نبود ...و اینبار من تصمیمو گرفتم  دیگه حاضر نبودم که با پدرت زندگی کنم ... دلم یه نفس راحت میخواست وبا پدرت این امکان پذیر نبود  

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)