چند ماه آخر سال 94
روز ها پی هم میگذشت و من و پدرت دورتر از هم میشدیم و من هر روز نا امید تر ... احساس میکردم تو هم تو این خونه بی عشق و بی روح داری داغون میشی ...هرچی سعی میکردم با سرگرم کردن خودم به کارهای هنری و آشپزی و جشن و نظافت خونه خلا ه هامو نبینم ولی نمیشد خیلی داغون بودم البته پدرت هم خسته بود ... خیلی وقتا به این فکر میکنم که پدرت هم مثل من علاقه ای به من نداشته و به زور خونوادش ازدواج کرده با این تفاوت که من از لمس و حس و صوت اون متنفر بودم و هستم ...پسرکم به خاطر صداقت محضم منو ببخش.... روزها پی هم به زور گذشت و رسید به تولد 2 سالگی تو ...این بار یه تولد دوستانه گرفتم برات فقط هم سن و سالهای خودت یک ماهی هم خودمو با برنامه تولد تو سرگرم کردم و به بهترین شکل برگزار شد ... با تم بابانوئل ...همه مون بابا نوئل شده بودیم ...خیلی خوش گذشت خونمون شده بود مهد کودک ....
همه بچه های دی ماه سال 92