امیر محمدعزیزمامیر محمدعزیزم، تا این لحظه: 10 سال و 4 ماه سن داره

من و نخوووود

شیطونی گل پسر

سللام اقا پسر شیطوون مامانی تو هر شب 12 به بعد بیدار میشی و یه عالمه تکون میخوری و در طول روز اصلا تکون نمیخوریو همش خوابیدی تا من میام بخوابم تو یه عالمه ووول میخوری دل منو میبری منم قرببون صدقه ات میرم و خوابم میپره ....... عشق مامان به دنیا اومدی شبا بخوابی هااا باشه؟؟؟؟ دوستت دارم زییاد   92.5.29ساعت 1ونیم شب
14 مهر 1392

جشن اتمام 20 هفتگی

سللام پسر گلم ...من و تو امروز چهارشنبه 30 مرداد92 نصف دوره حاملگی رو گزروندیم و دوتایی رفتیم بیرون و جشن گرفتتیم وسط راه جلوی یه فلافلی لگد زدی و منم واستادمو خندیدمو و یه ساندویج فلافل خوردیم که خیلی هم چسپید ... بعد هم باهم رفتیم طلا فروشی و من با پولایی که خودم جمع کرده بودم برات یه ون یکاد خریدم تا همیشه یادم بمونه که خدای مهربون مواظب تو هست و یادگاری از جشن 2 نفریمون باشه مبارکت باشه مامانی ...
14 مهر 1392

پسر پسر قند عسل

سللام سلام گل پسرم قربونت بشم من و بابا امیر رفتیم سونو اقای دکتر تا دستگاه رو گزاشت گفت بهببه چه اقا پسری .....منم سریع پرسیدم ببینم دکتر خندید و گفت به قسمت های رمانتیک و فانتزیش هم میرسیم اول من باید همه جاشو بررسی کنم .... من و بابایی خیره به مانیتور بوودیم ماماننی چه قدر بزرگ شده بودی و چه قدر هم شیطونی میکردی و تکون میخوردی عزیزم ستون فقرات و قفسه سینه ات و کف  پاهات قشنگ معلوم بوود اقای دکتر بررسی هاشو کرد و گفت همه چی عالیه وبرق خوشحالی رو تو چشمای بابا امیر دیدم  سی دی شیطونیام گرفتیم   ووایی مامانی شوشولتو دیدم با کف پاهات میطدی تو دلم و چشماتم باز بود قلب کوچولوت هم میپرید بالا و پایین   مامانی خیلی ...
14 مهر 1392

پسملی یا دخملی

سلام نی نی       من و بابا امیر بعداز یه انتظار طولانی فردا میخوایم بریم سونو انومالی .....خیلی وقته که ندیدمت1ماه ونیمه که نرفتم سونوچون نمیخوام تو کوچولوی مامان اذیت بشی ووودلم برات تنگ شده نخوده مامان ایشالا فردا معلوم میشه گل دختری یا گل پسری مامانی هرچی باشی دوست دارم زییییاد فقط صحیح وسالم باشی عزیزه دل مامان 92.5.25ساعت 10شب                                               &nbs...
14 مهر 1392

اولین تکون نخود

سلام مامانی ...عزیزم من از همون اول تکونای تورو میفهمیدم تکونایی مثل نبض که همه میگفتن حرکت نینی نیست ولی من میدونستم تویی عزیردلم تا اینکه شب ٥شبه ٣ مرداد ساعت ١١ شب رو مبل نشسته بودم که یه هو انگار یه حباب تو دلم ترکید و کلی ذوق کردم که میشدی١٦ هفته و١ روز   خدایا چه حس قشنگیه وقتی یه موجوده زنده رو توی وجودت پرورش میدی خدایا ممنونتم
14 مهر 1392

اولللین بار

سسلاممم نی نی نننازم            من وباباییی بعداز ٥سال که ازدواج کردیم وپستی بلندی های زندگی رو گذروندیم اسفند ٩١تصمیم گرفتتیم ٣نفربشیم و.......٢مماه بود  که منتظر تو بوودیم تا بالاخره روز یکشنبه ١٥اردی بهشت سال ٩٢ از خخواب بیدارشدم و بابا امیر راه انداختتم رفت سرکار منم زززود حاضر شدمو رفتم داروخانه یه بیبی چک گرفتم و اومدم خونه یه ذووق داشتم مطمن بوودم که خدای مهربون یه نی نی فسقلی گذاشته تو دلم تازه ٢روز بود که از تاریخم گزشته بود..... بیبی چکو گزاشتمو و چشامو بستم ٣ دیقه بعد باز کردم و چششام پرر شد ٢تا خط که نشون مییداد تو اومدی.... رو دیدم..... و کلی خداروشکرکردم و بعد ززود حاض...
14 مهر 1392

اولین دیدار

سلام سلام نخوده مامان    من وبابایی روز٣٠ اردی بهشت٩٢ رفتتیم سونو تا برای اولین بار ببینیمت کلی منتظر شدیم تا بالاخره نوبت ما شد ....تا خانوم دکتر دستگاهو گذاشت گفت...در کاویته رحم تصویر یک ساک حاملگی با قطر ١٥ میلیمتر حاوی یک جنین زنده به طول ٤.٦میلیمتر مشهود است ضربان قلب جنین دیده شد و سن جنین ٦هفته و١روز...... من که این جملاتو میشنیدم اشک تو چشام پر مییشد به بابا امیر هم نگاه کردم دیدم اونم چشاش داره برق میزنه و زل رده به مانیتور سونو گرافی که یه نقطه کوچولو رو نشون میداد از اون لحظه من وبابا امیر اسمتو گزاشتیم نخود چچون اندازه نخود بودی عزیزم             &n...
14 مهر 1392