امیر محمدعزیزمامیر محمدعزیزم، تا این لحظه: 10 سال و 4 ماه و 14 روز سن داره

من و نخوووود

اولللین بار

1392/7/14 14:59
نویسنده : مامان شیما
97 بازدید
اشتراک گذاری

سسلاممم نی نی نننازم            من وباباییی بعداز ٥سال که ازدواج کردیم وپستی بلندی های زندگی رو گذروندیم اسفند ٩١تصمیم گرفتتیم ٣نفربشیم و.......٢مماه بود  که منتظر تو بوودیم تا بالاخره روز یکشنبه ١٥اردی بهشت سال ٩٢ از خخواب بیدارشدم و بابا امیر راه انداختتم رفت سرکار منم زززود حاضر شدمو رفتم داروخانه یه بیبی چک گرفتم و اومدم خونه یه ذووق داشتم مطمن بوودم که خدای مهربون یه نی نی فسقلی گذاشته تو دلم تازه ٢روز بود که از تاریخم گزشته بود..... بیبی چکو گزاشتمو و چشامو بستم ٣ دیقه بعد باز کردم و چششام پرر شد ٢تا خط که نشون مییداد تو اومدی.... رو دیدم..... و کلی خداروشکرکردم و بعد ززود حاضر شدم و رفتم ازمایشگگاه و ازمایش خون دادم ١ساعت نشستم تا جوابش حاضر بشه جوابشو گرفتم مسوله ازمایشگگاه بهم جواب نداد منم رفتم دکتر عمومی که مارو میشناخت وگفتم میشه جواب ازمایشمو بگگین که چییه دکتر لبخند زدو گگفت خودت چی فکر میکنی گفتم میدونم که هست ولی هرچی خدا بخخواد گگفت شیرینی مممیدی؟؟؟؟؟؟؟؟؟ منم خندیدمو و گفتم نه..... دکتر خندیدو گفتت مباررکه  خوشحال اومدم خخونه و به خاله ایسان زنگ زدمو وگفتم اجی تو دلم نینی دارم خاله یه جیغ زد و مامانی گوشی رو گرفتو کلی ذووق کرد با هیاهویی که راه انداختن اقاجون هم بیدار شد و گوشی رو گرفت و تبریک گفت بعد هم منتظر شدیم تا بابا امیر از سر کار بیاد.......                                               وقتی زنگ درو زدن قلبم تن تن مییزد درو باز کردمو دست بابایی رو گرفتم و بردم تو اتاق خوواب و بیبی چکو دادم به بابا و گفتم این بیبی چک و اینم ازمایش خون و اشاره کردم به دلمو گفتم ایینم نی نی   بابا چشاش برق زدو هندلی میخندید ٣ثانیه نمیخندید دوباره بلند میخندید و منم نگگاهش میکردم بعد ١ ساعت هم به عزیز و بقیه خبر دادییم ....اههای دنیا ما یه نی نی داریم.

پسندها (1)

نظرات (1)

lمامان پارسا
14 مهر 92 9:40
مبارکت باشه عزیزم . مواظب خودت باش .