بدو تولد
سللام عزیزه دلم ...خیلی وقته که نتونستم برات بنویسم چون ماشالا شما وقت سر خاروندن هم به من نمیدی .. چنتا جمله که من و بابا امیر به کار میبریم تا شما اروم بشی....من هر وقت میخوام با شما صحبت کنم میگم سلام بهترینم ..زیباترینم ..قشنگترین و هر وقت گریه میکنی میگم ..نه...کیا بودن چیا بودن پسر منو اذیت کرده میکشمشون میخورمشون...و بابا امیر هم هر وقت شما گریه میکنی بلند میگه جااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااان و شما ساکت میشدی و.شبایی که شما بی خواب میشدی من برات قصه خودمونو میگفتم از روز اولی که فهمیدم تو دل مامانی هستی تا روزی که به دنیا بیای و از بیمارستان بیایم خونه 2 ساعتی طول میکشید وشما وسطا خوابت میبرد ولی من با ذوق تا اخرش برات تعریف میکردم و خودم هم کیف میکردم...عزیزکم خیلی دوست دارم این عکسای روزی که به دنیا اومدی و میخواستیم از بیمارستان بیایم خونه..... وقتی این لباسارو تنت کردیم تا بیایم خونه من کلی احساساتی شدمو بغض کردم ...این لبارو وقتی تو دلم بودی برات بافته بودم و الان تنت بود و عین عروسکا شده بودی خدایا ممنونتم