امیر محمدعزیزمامیر محمدعزیزم، تا این لحظه: 10 سال و 4 ماه و 7 روز سن داره

من و نخوووود

پسرکم درکم کن

1394/3/28 13:18
نویسنده : مامان شیما
291 بازدید
اشتراک گذاری

سلام پسرکم میخوام برات دردو دل کنم پس خوووب گوش کن نمیدونم وقتی اینارو میخونی چند سالته نمیدونم منو درک میکنی میفهمی یا نه یا مثل بقیه درک میکنی ولی به روت نمیاری عزیزکم فقط بدون خیلی خیلی دوست دارم هر اتفاقی بیفته تو بهترین چیزی هستی که دارم و خواهم داشت به دنیا اومدن تو بهترین اتفاق زندگی من هست عزیزکم الان که دارم برات مینویسم به شدت دلتنگتم الان من 28 سالمه و شما 1سال و 6ماه .................... پسرکم میخوام داستان زندگیمو برات بنویسم تا بدونی و بفهمی که چرا این طور شد نمیخوام پرت کنم واقعیتو برات میگم نمیخوام هم از من دفاع کنی نه فقط میخوام بدونی همییین .....من تویه خونواده 7 نفره به دنیا اومدم و بزرگ شدم  بچه سوم خونه و دختر بزرگ ..خانواده پدری من نسل در نسل بی فکر وو کوته فکر ویه کم ترسو بودن کلا من تو خیلی چیزا قبولشون نداشتم یه طرز فکر دهاتی داشتا دختر بیرون نره و محدود بشه و زود شوهرش بدن و خلاصه من از نوجوونی با این طرز فکرشون مشکل داشتم ولی قدرت بیان کردن و جنگیدن باهاشونو نداشتم وقتی دیپلم گرفتم و رفتم پیش دانشگاهی و بعد کنکور یه رشته به نام زیست شناسی علوم گیاهی تو شهر مرند که شهر مادر مادرم بود قبول شدم از نظر جایی هم مشکل نداشتم مادر بزرگم یه خونه داشت که تنها زندگی میکرد میتونستم برم هم کنار اون باشم هم درس بخونم ولی بازهم پدرم اجازه نداد یعنی هم آزاد بود نمیخواس پول خرج کنه ..البته هر جای دیه هم قبول میشدم حتی تهران بازم نمیزاش بالاخره یه بهونه میاورد دوس داشت زودتر شوهرمون بدم از شرمون خلاص شه یه نون خور کمتر   ....(خنده)....اگر بهونه هم نداشت سریع متوسل میشد به دادو بیداد و کتک کاری ....خلاصه هر جور میشد حرف خودش رو به کرسی میشوند همه هم عادت کرده بودن ...مادرم خیلی صبور بود مثل مرد تو کارگاه پدرم کار میکرد و اون به خوش گذرونیش میرسید حالا مادرم چرا اون زندگی رو تحمل میکرد چنتا دلیل بیشتر نداش یکی اینکه عاشق بابام بود و بعد کسی رو نداشت پناهگاهی نداشت یه مادر پیر و مطلقه و یه گذشته سخت .... ویکی هم به خاطر بچه ها ... البته الان که دارم برات ایتنا رو میگم خیلی چیزا فرق کرده و گذر زمان تاثیرشو گذاشته ولی همه ما5 تا بچه تاوان این همه بی فکری رو دادیم و داغون شدیم ولی بازهم سرپاییم ...خلاصه با مشورت پدر بزرگم یه خواستگار برای من پیدا کردن که بابات بود ..منم دختر شیطونی نبودم یعنی جراتشم نداشتم خلاصه پدرت اولین مردی بود که وارد زندگی من شد سال 87 اردی بهش ماه وقتی من 20 سال داشتم و پدرت 29سال ..پذرم چون خودش خواستگارمو پیدا کرده بود خیلی راضی بود  به ظاهر خانواده خوب و اصیلی بودن و مخصوصا که پدر بابات هم دوست صمیمی و 40 ساله پدر بزرگ من بود ولی 3سالی بود که پدر بابات فوت کرده بود و من هم کلا ندیده بودمش ...اصلا من کی رو دیده بودم کی مارو دیده بود از بس تو خونه بودیم همسایه ها هم نمیدونستن آقارشید 2تا دختر داره و این برای پدر من افتخار بود...(خنده)...خلاصه من هیچی نگفتم و گفتم هرچی بزرکترها تصمیم بگیرن دیگه امیدی هم نداشتم اونقدر هم محکم نبودم که بایستم و بگم فعلا قصد ازدواج ندارم بالاخره منم 20 سال تو اون خونواده بزرگ شده بودم و سکوت رو یاد گرفته بودم   ترس و کلمه ولشش کن باداباد هر چی که شد...که ضربشم خوردم و دارم میخورم هرکسی خودش مسول زندگی خودش و خودش مقصره ...الان میفهمم ....خلاصه بعد از چند جلسه 22اردیبهشت 87 عقد کردیم با مهریه 500سکه تمام و یه حج واجب ...من شروع کردم به دنبال عشق گشتن تو وجود شوهرم ..اولین مردی که وارد زندگی من شده 5ماه عقد کرده موندیم آخر هفته ها علی رغم سختگیری های پذرم کنار هم بودیم دو بار هم مسافرت رفتیم ......(ادامه تو پست بعدی)

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)