امیر محمدعزیزمامیر محمدعزیزم، تا این لحظه: 10 سال و 3 ماه و 29 روز سن داره

من و نخوووود

ادامه درد ودل ....

1394/3/28 14:27
نویسنده : مامان شیما
372 بازدید
اشتراک گذاری

سلام امیدم برای مبازره.... ..5ماه عقد کرده بودیم و من تو این 5 ماه تمام کارهای رمانتیکی که یه زن میتونه انجام بده برای به دست اوردن مردش انجام دادم مثلا گل خریدن 22هر ماه برای تبریک ماهگرد عقدمون ..آشپزی کردن ..همیشه مرتب و تمیز و شیک بودن ...سکوت کردن در مقابل عصبانی شدن ها با مهربونی برخورد کردن و هر هفته یه شیرینی جدید پختن (مامانت هنرمند بودا.....خنده) کادو خریدن و هر چیزی  خلاصه فرصت ایجاد کردن برای باهم بودن و لذت جنسی رو بردن (ببخشید پسرکم مجبورم واضح صحبت کنم ) 5ماه کار من همین بود محبت کردن و لی دیدم هر بار که من محبتی میکنم این مرد انگار تو یه دنیای دیگه خیلی راحت و بی اهمیت و ساده از روشون میگذره انگار اصلا یه جای دیگس اصلا طبیعی نبود وقتی میخواست بیاد دنبالم که جایی بریم 3 الی 4ساعت تاخیر داشت و من همیشه حاضر و اماده با چادر 3تا4ساعت میشستم تا بیاد و همیشه همین طور بود از ترسم شکایتی هم نمیکردم وقتی که میدیدش هم هیچی به زبون نمیوردم که چرا   ..فقط لبخند میزدم  اصلا نمیگفتم من 3 ساعته منتضرم ...فقط سکووت« تنها چیزی که خوب بلد بودم از مادرم یاد گرفته بودم ..و الان فریادهام هم ارومم نمیکنه و کسی نمیشنوه  یا میترسن که بشنون   خودم کردم ......مدت های طولانی تو دستشویی میموند 40 دقیقه ...حمام های طولانی 1ساعته ...هر هفته که میومد دنبالم انتظار داشتم یه لباس جدید بپوشه ولی کلا یه لباس بود صورتی پوس پیازی ....و همیشه با تاخیرای طولانی میومد دنبالم ..همیشه به دستاش نگاه میکردم که شاید گلی یل کادویی برام خریده باشه ولی همیشه خالی بود البته 1بار یه سبد گل خرید که منم مثل ندیده ها خشک کردم و ریختم تو باکس طلقی ....(خنده)  انتظار داشتم منو ببره بیرون بچرخونه چون من خونه پدریم هیچ جای دیدنی رو نرفته بودم   یک بار رفتیم پارک پردیسان اونم به اصرار خانوادخ پدریت ...دیدم یه جوریه همش عرق میکنه همش استرس داره و عصبیه و همش زیر پاشو نگاه میکنه و یک مسیرو چند بار میادو میره و دست منو عین اسیرا دنباله خودش میکشونه .. هر بار که میدیدمش میشکستم گنگ بودم ...خنگ بودم هرچه قدر بیشتر تلاش میکردم و بیشتر محبت میکردم بیشتر خورد میشدم ...ولی باز به کسی چیزی نمیگفتم  وقتی میرفتم خونه مادر پدرت سفره که مینداختن پدرت میرفت که دستاشو بشوره وقتی همه میخوردن و سفره رو جمع میکردن با یه حال زلر و به زور بقیه میومد بیرون پیراهن خیس خالی و صورت عرق کرده و پریشون من لب به غذا نمیزدم تا بیاد و باهم بخوریم ..نگاه های نگران بقیه رو به من حس میکردم ولی گنگ بودم   از نظر جنسی هم خیلی مشتاق نبود من ایرادو تو خودم میدیدم و دنبالش میگشتم ولی من همیشه تمیز و مرتب بودم (پسرکم ببخشید ولی تو باید در جریان همه چی باشی چون این حقه توس من از نظر بهداشت زنونه همه چی رو خیلی خوب رعایت میکردم از نظر ظاهری هم همیشه به خودم میرسیدم ولی نمیدونستم چرا ...البته اطلاعات جنسی هم خیلی خیلی ضعیف بود  ولی میفهمیدم که یه چیزی نیس ولی نمیدونستم چیه....اما پدرت از نظر بهداشت مردونه هیچ چیز رو رعایت نمیکرد با خودم گفتم شاید بلد نیس یه روز یه ست کامل نیوا همراه یه بلوز مردونه برای پدرت هدیه گرفتم و براش بردم ولی از بس استفاده نکرد فاسد شد و دور انداختم  تو دوران نامردی اگر بستنی یا هر چیزی میخواستیم بخوریم من نمیخوذدم و برادر مهربونم سعید برای پدرت و مادر پدرت که باهم زندگی میکردن بستنی یا معجون میخرید و نمو میورد دم خونه پدرت تا باهم بخوریم ...یک بار هم پدرت سرماخورد مادم یه دسته گل و یکلی کمپوت و سوپ درست کرد و منو با برادرم فرستاد خونه پدرت برای ملاقات ..(ولی جواب این همه محبتم رو هیچ وقت ندیدم  اصلا پدرت جای دیگه ای بووود...دریغا....)تا تا 2ماه بعد عقدمون قرار شد بریم مسافرت اونم نه تنهایی (بازم خورد شدم ولی بلز هم سکوت کردم) من و پدرت و مادرپدرت و برادر و زن برادر پدرت ....مصادف شده بود با روز مرد که من از تهران برای پدرت کلی کادو خریدم تا روز مرد تو شمال به پدرت هدیه بدم(تا این حد من حواسم به همه چی بود ...دریغا.....) یه تی شرت و یه شلوارک و یه نامه عاشقانه یه بسته شکلات های قلبی و یک شاخه گل و یه خرس کوچولو .....رفتیم شمال پدرت اصلا طبیعی نبود همش میگفت شونه هامو بمالید و بدون توقف و بدون استفاده از منظره های زیبا به شمال رسیدیم کلی دنبال جا گشت و به هیج جا راضی نمیشد تا بالاخره به زور مادر پدرت یه جا رو گرفتیم یه خوابه ...کلی ذوق کردم که قراره من و پدرت 2تایی تو اون اطاق باهم تنها باشیم بهترین لباسامو از تهران براش اورده بودم و سریع چمدونمو بردم تو اتاق و لوازمی که برای پدرت خریده بودم زیر تخت قایم کردم  تا روز مرد بهش هدیه بدم ..ولی چند لحظه بعد باز هم خورد شدم شکستم ......باز هم خورد تو ذوقم  پدرت از برادرش و همسرش خواس که تو اتاق بخوابن و من و خودش و مادرش در کنار هم تو سالن بخوابیم ..فقط تو وجودم میشنیدم چرااااا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ بازهم سکوت......3الی 4روزی موندیم چیزی براش کم نزاشتم یک روز آشپزی کردم تا بگم ببین چه قدر بلدم دوسم داشته باش ....کنار دریا میرفتیم با دلخوری 1ساعت اثاث به دست به دنبال جا میگشتیم و هیج جا راضی نمیشد که بشینیم اخر سر با دعوای مادرش و برادرش راضی با استرس مینشستیم انقدر که به محیط دقت میکرد حواسش به من نبود که بابا من زنتم کجایی میبینی داری خوردم میکنی وومن در مقابل این همه فشار فقط سکوووووووووووووووت (لعنت به من....................)آخرین روز با بحث و دلخوری بین برادر و زن برادرسش با پدرت راهی برگشتن شدیم فقط فشار روی من نبود بقیه هم داشتن حرص میخوردن ولی از ترس من صداشون درنمیومد ولی طن برادر پدرت نتونس تحمل کنه و به بهانه ای خواس که برگردیم ... هدیه هارو روز مرد به پدرت دادم ..همه متعجب شده بودن ...برگشتیم و من با کلی خاطره تلخ برگشتم وقتی رسیدم تهران فقط میخواستم گریهه کنم همه برام غریبه بودن حتی پدرم ..خودش برام انتخاب کرده بود مگه من خواسته بودم  ولی میترسیدم دیگه عقد کرده بودیم البته از نظر دختر بودم هیچ چیز تغییری نکرده بود و من همچنان باکره بودم حتی بعد از ازدواج و زیر یک سقف رفتن ......(پسرکم منو ببخش به خاطر این همه سکوووتم منو ببخش به خاطر نادانیم ....به جاش الان خوده فریادم به هر قیمتی ....پسرکم دوستتتت دارررررررررررررررم  منو ببخش.....

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)