امیر محمدعزیزمامیر محمدعزیزم، تا این لحظه: 10 سال و 3 ماه و 29 روز سن داره

من و نخوووود

......

1394/3/29 2:33
نویسنده : مامان شیما
199 بازدید
اشتراک گذاری

مجبور میشم که قطع کنم و گرنه دیوونه میشم .......6ماه بعد از زندگی مشترک دیگه نتونستم تحمل کنم قهر کردم و رفتم خونه پدرم با ترس و لرز ..اونا هم به دنبال مشکل من نبودن میخواستن خودی نشون بدن ..همن ...تا اینکه متوجه شدن من هنوز باکره ام  اون هم به واسطه خواهر پدرت که خوده پدرت در جریانشون گذاشته بود من مشکلمون چیزه دیگه ای بود متوجه شدیم که پدرت بیماری وسواس داره که تو همشون ارثی هست ...و حالا دلیل اون همه کارهای امیرو میفهمیدم  ولی پدرم پدر بزرگم دنبال چیزه دیگه ای بودن دنبال مشکل جنسی امیر اون براشون مهم بود پدرتو بردن دکتر جنسی بعد از معاینه هم گفتن مشکل جنسی نداره ...این طوری غرور پدرتو خورد کردن ولی من اینو نمیخواستم و اینو نمیگفتم نمیتونستم بگم خودم هم نمیدونستم این وسواس چی هست گیج تر و گنگ تر شدم با حریم خصوصی ما بازی کردن نمیخواستن حرف منو درک کنن ...من داد میزدم چرا روز خواستگاری نگفتین پسر ما وسواس داره من که خودم انتخاب نکرده بودم که مجبور باشم تحمل کنم تو این فریادهای من متوجه شدم باردارم ....شکستم خدایا من هنوز رابطم کامل نیس چه طوری میشه دکترها گفتن امکانش هست حتی درحالی که باکره باشی باردار شی چون جوونی و احساساتت قویه و ...خلاصه شده با ناباوری زجه میزدم نمیخوام ..من اون مردو نمیخوام چه برسه به بچشو ...داشتم دیوونه میشدم خدایا چرا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ وقتی موضوع باردار بودن منو فهمیدن پدرم با کتک کاری منو از خونشون انداخت بیرون کتک مفصلی از پدرم خوردم طوری که پای چشم کبود شد پدرت هم ترسیده بود و من با کلی نفرت از همه از خونه پدرم بیرون اومدم  پدرم به خیال خودش با این کارش باعث میشه من برم سر خونه و زندگی و لال بشم پیش پدرت خورد شده بودم پدرم تو روی شوهرم منو کتک زد و از خونه انداخت بیرون ...دیگه چیزی از غرورم نمونده بود حتما همه هم فهمیده بودن خیلی خجالت میکشیدم به خاطر اوضاع صورتم از خونه بیرون نمیرفتم همه تو یه ساختمون بودیم خواهر و مادر پدرت تو طبقه دوم و برادر و زنش تو طبقه سوم ...و ماهم طبقه هم کف ...پدرت هم نتونست به من امید بده بهم کمک کنه از بچه ای که توشکمم بود متنفر بودم  دوستش نداشتم ...خیلی داغون بودم هم جسمی و هم روحی و علایم بارداری بدترم کرده بود 1 هفته الی 10 روزی گذشت من سعی میکردم با کارای خونه خودمو سرگرم کنم پدرت هم با وسواساشم حالمو بدتر میکرد بلد نبود ارومم کنه یه روز برگشت گفت بابات مثل توپ افتاده بود روت کتکت میزد با یه حالت تمسخر با دستاشم هداشم دراورد یه لبخند تلخ زدم و اب شدم باهم بحث کردیم پدرت خواست با اچار فرانسه منو بزنه شاید هم میخواست منو بترسونه  ولی از کارش خوشم نیومد گفتم از بابام یاد گرفتی و لیوانی که دستم بود به طرفش پرت کردم افتاد زمین و شکست اونم حساس و وسواس به تیغ و شیشه و سوزن و خون ....بحثمون بالا گرفت و خواهر پدرت اومد پایین با اون هم بحث کردم گفتم نمیخوام با برادرت زندگی کنم گفت مجبوری دیگه به خاطره بچه ات هم مجبوری ....دیوونه شدم و مانتومو پوشیدم و به آ.انس زنگ زدم و رفتم شوهر خواهر پدرت گفت با بابات هم که قهری کجا میخوای بری شکستم ...رفتم خونه برادرم محمود اون وقت تا تازه ازدواج کرده بود چند ساعتی موندمو بعد مادرم اومد دنبالم رفتم خونه پدرم دستشو بوسیدم و نشستم و هیچ چیز نگفتم خیلی از دستش ناراحت بودم اولین کاری که کردم انگشترمو فروختم و یه آمپول گرفتم و بچه رو سقط کردم ...مردمو زنده شدم ولی این کارو کردم نمیتونسم با بچه ای که دوسش نداشتم زندگی کنم میدونسم تا ابد اونو مقصر میدونستم نمیدونم اون روزا خیلی داغون بودم و همه فقط میخواستن عرض اندامی کنن و برن ...پدرت هم بچه رو نمیخواس ...هیچ وقت نپرسید اون بچه چی شد؟ باز هم حرف منو نمیفهمیدن میگفتن زهر چشم گرفتی دیگه برو ...ای بابا کی میخواس زهر چشم بگیره ..دنبال این چیزا نبودم .....نمیدونم واقعا منو نمیفهمیدن یا خودشونو میزدن به نفهمی ....وقتی بچه رو انداختم اون حسه اجباره تو وجودم از بین رفت ولی اون صحنه تلخ وقتی که بچمو دیدم سال ها از جلوی چشمم و از تو کابوسای شبانم نرفت .......

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)