امیر محمدعزیزمامیر محمدعزیزم، تا این لحظه: 10 سال و 3 ماه و 29 روز سن داره

من و نخوووود

فرزندم .....

1394/3/29 3:05
نویسنده : مامان شیما
163 بازدید
اشتراک گذاری

خاطرات تلخ هیچ وقت فراموش نمیشن فقط از دستشون فرار میکنیم ولی بالاخره یه روزی یه جایی گیرت میاره و دل و جونتو میسوزونه ......بعد از از دس دادن بچه 2ماهم ...عموی بزرگ پدرم واسطه شد و با امیر حرف زد من20 روزی تو خونه پدرم موندم و زن عموم هم با من حرف زد ...به خاطر شرایط بد خونه و بد اخلاقی و کتک کاری های خونه از من خواس بر گردم و به خاطر خدا یک فرصتی به زندگیمون بدم اون روزا خواهرم تازه عقد کرده بود اونم برای فرار از مشکلات خونه پدرم تن به یه ازدواج اشتباه داد و در سن 17 سالگی با یه ادم اشتباه ازدواج کرد و بعد از یک سال زندگی مشترک با زور و اعصاب خورد کنی 1سال و نیم بکش مکش تونس طلاق بگیره خواهرم خیلی ضربه خورد اونم با سکوتش برای فرار از اوضاع خونه خودشو بدبخت کرد با این تفاوت که خواهر من خودش میخواس ازدواج کنه فکر میکرد میتونه این طوری به ارامش برسه ولی از چاله افتاد تو چاه خواهرکم خیلی ضربه خورد ..طرفش یه ادم فاسد بود .......خلاصه همه ما تاوان اخلاق بد پدرمون و محیط نامناسب تربیتی و اوضاع نا مناسب خونه رو دادیم . مثل چکش ضربه خورئیم برادر بزرگم هم تو همون اوایل عقد از زنی که عاشقش بود جدا شد به خاطر خود خواهی بزرک تر ها بزرگ ترهایی که الان زیر خاک خوابیدن و ما بعد از 10 سال هنوز داریم تاوان اشتباهات اونارو میدیم و برادر دومم هم بعد یک سال زندگی مشترک از زنش جدا شد البته اون به خاطر اشتباه خودش بود خودش رو درگیر مواد مخدر شیشه کرد و تمام زندگیشو اتیش زد واقعا این کارو کرد خونشو اتیش زد و خودش هم یه کم سوخت ...من خانواده بسیار پر مشکلی داشتم چون ریشه که پدرم باشه ایراد داشت برادر کوچیکم هم تو سن کم خودشو درگیر کرد و الان هم معلوم نیس کجاس 25 سال سن داره از خونه قهر کرده تو کار پخش مواد مخدر شده اونم بدترین نوعش .....پسرکم تمام این چیزایی که دارم برات مینویسم رو هیچکدومشو پدرت هنوز هم ازشون خبر نداره بعد 8سال زندگی مشترک انقدر از هم دوریم که خبر از حال من نداره ..من به خاطره این موضوعات مجبور شدم برگردم و با پدرت زندگی کنم و پدرت هم هیچ وقت دردی از من دوا نکرد فقط زخم زد نشد مرهمی واسه این همه دردم  الان که دارم برات مینویسم برادر بزرگم هنوز مجرده ولی اعصابش داغونه هنوز هم عاشقه زنشه و هراز گاهی همدیگه رو میبینن ولی به ساعت نمیکشه که باهم دعوا میکنن سعی میکنه معمولی زندگی کنه یه روز خوبه یه روز بد ..ماهاهم دیگه عادت کردیم برادر دومم تازه حال روحیش بهتر شده خداروشکر تونسته خودشو جمع و جور کنه و یه کار خوب پیدا کرده و امشب بهم گفت آبجی عاشق شدم میخوام ازدواج کنم 4سالی گذشته که از زنش طلاق گرفته ..خداکنه گذشته تلخش نشه مانع خوشبختیش خدای مهربون کمکش کن ...خواهرکم با یه پسر جوون که قبلا هم ازدواج نکرده یک ماهی میشه که عقد کرده خداروشکر خیلی پسر خوب و عاقل و فهمیده ایه خوشبختی رو تو نگاهشون میبینم عشق تو چشای هومن شوهر خواهرم برق میزنه این خیلی خوبه  خیلی خوشحالم خدای مهربون جواب اون همه صبر و مظلومی خواهرمو داد الان کنارهمن و خوشحالم خدایا شکرت ....و برادر کوچیکم هنوز اواره اس 1ماهی میشه که ندیدمش به وقت سحر از خدا میخوام تا اونم مسیر زندگیشو پیدا کنه ....حالا میرسیم به من ...من یه تکیه گاه میخواستم ..دنبال عشق تو زندگیم بودم ولی خبری ازش نبود.......

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)