امیر محمدعزیزمامیر محمدعزیزم، تا این لحظه: 10 سال و 3 ماه و 30 روز سن داره

من و نخوووود

صبر 5ساله

1394/3/29 13:52
نویسنده : مامان شیما
220 بازدید
اشتراک گذاری

سلام سنگ صبورم ..پسرکم با خوندن خاطرات تلخ بهم نریز محکم تر شو و درس بگیر و درست انتخاب کم و همیشه لبخند بزن ....نازنینم روزها پی هم گذشت و سال ها پی هم گذشت و کسی درد دل و روح منو نی دیگه بود و من خفهمید احساس میکردم خیلی ضعیفم ...در زندگیم یه چیزی کم بود اونم اسمش عشق بود مهر بود و محبت ...همه رو مقصر میدونستم با خودم و مشکلات خانوادم در گیر بودم و از پدرت خیلی خیلی دور بودم ...با خانوادم خیلی کمتر رفت وامد میکردم تا مشکلاتشون تو زندگی من ایجاد مشکل نکنه در صورتی که مشکل جای دیگه بود و من خودمو فریب میدادم و از مشکل اصلیم فرار میکردم و خودمو با کارهای هنری مشغول میکردم خیاطی و کارهای دستی و سعی میکردم همیشه به عنوان یک زن همیشه مرتب و تمیز باشم ..سال ها پی هم گذشت و پدرت هم هیچ وقت نفهمید من چرا انقدر از ش دورم ..خیلی وقتا میبریدم و دوس داشتم برم یه جا که هیچ کس نباشه از همه بیزار بودم ..هیچ کس نمیخواست دردی از من دوا کنه ظاهرا خیلی همه چی خوب بود پدرت با رفتارهاش هر روز منو میشکست و من خورد و له میشدم هیج جا با پدرت به من خوش نمیگذشت همش تو فشار بودم و هر روز بیشتر غرورم خورد میشدم به ظاهر برای بقیه همه چی خیلی عالی بود من هر روز شیکتر از دیروز و هر روز از تو میشکستم برای پدرت مهم نبود که این زندگی چه طوری داره میگذره فقط میدید بی هیچ شکایتی از سوی من داره میگذره ..خیلی خسته شده بودم تا اینکه 2 سال بعد از اینکه بچمو سقط کرده بودم تصمیم گرفتم بچه دار بشم شاید اوضاع بهتر میشد و شاید یه چیزی فرق میکرد ولی نمیدونستم که ریشه مشکل داره یانا همش لاپوشونی بیش نیس باخودم میگفتم بچه دار که بشم دیگه سرم به بچم گرم میشه و کمتر این کمبودا رو حس میکنم و شاید هم پدرت تکونی بخوره  خیلی تلاش کردم تا پدرتو راضی کنم که قبول کنه بچه دار شیم ولی اصلا راضی نمیشد 1 سال هر ماه سر موعد عادت ماهیانه انقدر به من فشار عصبی میورد که نکنه چند روز تاخیر داشتی باردار باشی و من تو خلوتم فقط فقط اشک میریختم ...در صورتی که پدرت کامل کامل حواسش تو نزدیکی جمع بود و به خاظر بارداری یه هویی سری پیش بدتر و حساس تر هم شده بود ...بهترین لباس ها و بهترین ارایش ها رو میکردم ولی تغییری ایجاد نمیشد خسته شدم ...از فکر بچه دار شدن تا مدتی اومدم بیرون چون خیلی فشار عصبی بهم میومد و با اون همه مشکل داشتم دیوونه میشدم   تا مدتی بی خیال بچه شدم و باز سرمو با کارهای خونه و کارهای هنری گرم کردم تا اواخر سال 91 پدرت به تو صیه دیگران که سنت داره میره بالا میخوای بچت بگه به ارواح روح بابام پدرت 34 سال داشت ...تو این سال ها قبل از اینکه بچه دار بشیم من تمام کارهای رمانتیکی که هر زنی برای شوهرش انجام میداد رو انجام دادم روزهای ولن تاین و روز تولد که حتی یکبار تنهایی یه جشن تولد برای پدرت گرفتم و اون سر کار بود و وقتی از سر کار اومد با فشفشه و کیک رفتیم جلوی در و سوپرایزش کردم ولی سعی کرد که ظاهرشو حفط کنه و رفت تو اتاق و عصبی شد و گفت این چه کاری کردی من خبر نداشتم خوشم نمیاد از این کارا و خلاصه من باز کتلت شدم |خنده)  بهش گفتم مهمونارو یک ساعت دیگه دعوت کردم و تو راحت باش برو حمام و لباساتو عوض کن با نارضایتی رفت حمام و یه حمام طولانی جلوی برادر و خواهرم و مادرم آب شدم  2 روز بود داشتم کار میکردم دست تنها الویه درس کرده بودم رفته بودم خرید کرده بودم و ارایشگاه رفته بودم همه کارها رو خودم تنهایی انجام داده بودم هیچ کس رو نخواستم که بیاد کمکم از شب الویه درست کرده بودم گذاشته بودم تو یخچال زن برادر پدرت طبقه سوم تا پدرت شک نکنه ...ولی باز هم اشتباه کردم یعنی دنبال یه تغییر تو پدرت میگشتم هر کاری میکردم تا اون تغییرو ببینم 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)