امیر محمدعزیزمامیر محمدعزیزم، تا این لحظه: 10 سال و 4 ماه و 17 روز سن داره

من و نخوووود

هوراااااااااااااااااااااااااااااا نی نیم به دنیا اومد

1393/1/9 2:36
نویسنده : مامان شیما
121 بازدید
اشتراک گذاری

سلاااام هستی مامان...خوش اومدی عشقم....انقدر خوشحالم که نگو ....دوشنبه ٩دی بود با خاله ایسان تصمیم گرفتیم از این روزای اخر چنتا فیلم و عکس بگیریم تا یادگاری بمونه ...کلی عکس انداختیمو و کلی خندیدیم من چنتا حالت رفتن به بیمارستانو گرفتمو و عکس انداختم و ٢باره ساکتو ریختمو ومرتب کردم و لباسامو جمع و جور کردم و یه حسی داشتم ومیل به شام خوردن هم نداشتم و زود رفتم خوابیدم و ساعت ٣ بیدار شدم دلم سفت شده بود و احساس میکردم نفق دارم تند تند میرفتم دستشویی ..منو خاله ایسان پیش هم خوابیده بودیمو بابا امیر تو اتاق شما خوابیده بود و گفتم یه سیب بخورم شاید بهتر بشم در یخلو باز کردمو یه سیب خوردم بابا امیر صدام کرد و گفت خوبی؟گفتم اره بخواب گشنمه دارم سیب میخورم تو بخواب چیزی نیس..رفتم دسشویی انگار باد تو دلم پیچید و یه صدا داد ... اومدم دراز کشیدم ساعت ٥و نیم بودو١٠ دیقه بعد کیسه ابم پاره شد و من سریع با ذوق بلند شدمو بابا امیرو خاله ایسانو صدا کردم بابا امیر بیدار بود انگار بابا هم یه حس هایی کرده بود بابا امیر سریع از اتاق پرید بیرون و خاله ایسان هم هوول شده بود منم از دوق بغض کرده بودم  من رفتمو وضو گرفتمو و سوره غاشیه رو خوندمو و حاضر شدیمو رفتیم بیمارستان کلی تو راه ٤تایی خندیدیم و شاد و سرخوش وارد بیمارستان شدیم و مسول بیمارستان با تعجب به ما نگاه میکرد و پرسید چی شده؟با کلی ذوق و خنده گفتم کیسه ابم پاره شده..ومن رفتم و لباسامو عوض کردمو بابا امیر هم کارای بستری رو انجام داد و من و خاله ایسان با هم بو.دیم  معاینه انجام شد و گفتن همه چی عالیه و تا ساعت ٨ بابا امیر پیشمون بود و بهد یه خداحافظی عاشقانه کردیمو ومن رفتم تو اتاق درد تا ساعت ٣ظهر منتظر شدیم شما طبیعی بیای ...موبایلم پیشم بود و با بابا امیر و خاله ایسانو ومامانی حرف میزدیم ساعت ٣ خانوم دکتر اومد و ٢باره معاینم کرد و گفت اقا پسری سرشو کج کرده من دارم گوششو میبینم و لگن شما هم واسه این پسر گامبو کوچیکه بهتره سزارین شی واسه خودتو نی نی بهتره...منم به بابا امیر زنگ زدمو اومد پیشم و با هم صحبت کردیمو تصمیم گرفتیم شما سزارین به دنیا بیای و من بی حس از کمر بشم تا شمارو ببینم اخه کلی منتظرت بودم سریع بابا امیر حاضر شد یه لباس دکتری بهش دادن پوشید و اومد پیش من ..یه امپول به کمرم زدن ١ دیقه ای سر شدم به دکترا گفتم کل عملو شوهرم نبینه حساسه دکتره گفت چه هوای شوهرشم داره گفتم من دوس ندارم وقتی دارن شکمو شوهرمو پاره میکنن ببینم شوهرم هم همین طوروره ...یه پارچه جلومون کشیدن من هیچی رو نمیدیدم بابا امیر هم همین طور تا صدای شمارو شنیدم گفتم سلام پسر گلم خوش اومدی دکتر گفت چه با نمکه این پسرتون بابا امیر سریع اومد نزدیک من و من گفتم من ببینم پسرمو خوبه سالمه گفتن بله ..... خیلی هم با نمکه ...سریع بردنت روی یه تخت کوچولو که ١ متر از من فاصله داشت پاکت کردنو پیچیدنت لای یه دسمالو ٢دیقه ای صورتتو به صورتم چسبوندنو صدای گریه ات قطع شد و من گفت سلام پسر خوشگلم .. بابا امیر هم دست منو گرفته بودو هردومون اشک ذوق میریختیم بهترین لحظات عمرم بود اون لحظه ها بعد بردنت من گفتم کجا میبرید پسرمو گفتن برو استراحت کن ١ ساعت دیگه میاریم پیشت ... بابا امیر هم رفت منو بردن تو بخش با موبایلم به مامانی و خاله ایسان زنگ زدمو گفتم شما صحیح و سالم به دنیا اومدی....بعد نیم ساعتی شیرین خوابیدم و بعد هم شما رو اوردن تو بغل من یه پسر توپولو و بور و با موهای مشکی کم رنگ....کپی برابر اصل بابا امیر....الان هم ناز خوابیدی روبه روی من دوست دارم بهترینم اسم شما هم چون ٢٨ صفر به دنیا اومدی و کپه بابا امیر بودی شد امیر محمد....خوش اومدی به دنیای رنگی مامان شیما....ماچ

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

هورا
2 اسفند 92 2:10
يه كم بابا أمير خود شيفته است يعني كه جي اسم خودش رو كذاشته رو بجه