ادامه......
هر بار که مینویسم خوزد میشم مجبورم تمام کنم و نفسی بکشم و حصرتی بخورم و آهی بکشم و یادی از تو کنم و جانی بگیرم و باز بنویسم .............بعد از اولین سفر من باز هم به کارهای خودم ادامه میدادم (چه روویی دارم ها خنده ....قهقهه......پسرم تو هم بخند ...فقط باید خندید تا نفهمید.......)روز زن رسید ذوقی تو دلم ...نگاهم به دستان پدرت ....آمد با یک جفت کفش ساده که خودم هم نبرده بود انتخاب کنم به شماره پای زنداداشش ..با اون رفته بود ...هیچ چیزه رمانتیکی توش نبود هیچ حسی توش ندیدم گلی هم همذاهش نبود یه جعبه کفش بی رنگ ...چه قدر خیال بافی کرده بودم هدیه رو داد و رفت ...ولی بازهم خودم رو قانع کردم و باز مثل این بدبختا از چپ و راستش عکس انداختم و با عشق ب...
نویسنده :
مامان شیما
14:58