دیگه بسه ....
وقتی که عموی پدرم اومد خونمون ..نزاشتم حرفی بزنه گفتم شما بگید عمو مردی که بعد از 8سال هنوز نمیتونه مشکلات زندگی خصوصی خودشو خودش حل کنه و دس میندازه به بقیه چه جوری میتونم بهش تکیه کنم عمو داشت وارد جزییات میشد گفتم خودم مسوول زندگی خودمم و کسی حق دخالت نداره و من مردتر از امیرم خودم مشکلاتمو حل میکنم به عمو گفتم خیلی دوستون دارم ولی من نخواستم که بیاید اینجا ..عموی پدرم هم خیلی مغرور و خیلی پولداره ..حرفای من بهش برخورد و با قهر از خونه پدرم رفت ...من برای عموم احترامه خاصی قاعل بودم کلا دوسش داشتم ولی باید جلوی کارهای بیهوده رو میگرفتم اون هم با نگاه به چشم های من فهمید که من دیگه شیمای 5ساله پیش نیستم دیگه ...
نویسنده :
مامان شیما
22:53