امیر محمدعزیزمامیر محمدعزیزم، تا این لحظه: 10 سال و 3 ماه و 30 روز سن داره

من و نخوووود

دیگه چیزی نمونده

سلام پسر خوشگلم ..دیگه چیزی نمونده بیای بغلم ...من وبابا امیر داریم روز شماری میکنیم تا شما یه حرکتی کنی تا به دنیا بیای...  شما هم که انگار جات راحته و تا 10 روزه دیگه هم میل نداری بیای بیرون  ...قوربونت برم...با اینکه مامان خیلی سنگین شده و شما هم بزرگ شدی و من اصلا نمیتونم بخوابم ولی نگران شما هستم که جات تنگ شده ...بابا امیر هر روز صورتشم میاره روبه روی دل مامان و با شما کلی صحبت میکنه و قربون صدقه ات میره و صبح ها هم زودتر بیدار میشه و به دل مامانی نگاه میمنه و شما هم ممن که خوابم کلی واسه بابا تکون میخوری و منم خوابم و بابا امیر بعدش برام شیرین کاری های شمارو تعریف میکنه ....این هفته های اخر خاله ایسان میاد پیش ما تا وق...
6 دی 1392

اخرین دیدار تو دل مامان شیما

سلام سلام خوشگل پسرم عزیز دلم ... خیلی بزرگ شدی ها تکونات هم کوچولو وشدید شده عسیسم ...دیروز من وبابا امیر برای اخرین بار رفتیم سونو گرافی بابا امیر تو ماشین میگفت داریم میریم بچگی هامو ببینیم؟؟؟؟؟؟؟؟منم میخندیدمو میگفتم اره دیگه ..تا رو تخت دراز کشیدم به اقای دکتر گفتم میشه صورتشو نشونم بدین و ازش عکس بندازین ؟دکتر خندیدو گفت اره اگه بشه...و بعد گفت ماشالا چه قد بزرگ شده...  افای دکتر کاراشو کرد و خندید و گفت تا گ6تید میخواین صورتشو ببینید همچین دمر خوابیده که از هرجا میرم صورتش اصلا معلوم نیست ...کلی خندیدیم و دکتر کف پاهاتو نشونمون داد و عکس داد بهمون و گفت صورتش که معلوم نیست از کف پاش یادگاری داشته باشین ...خداروشکر همه چیت خوب بود...
5 دی 1392

انتخاب اسم پسری

سلام سلام گل پسرم ...مامانی دیگه چیزی نمونده بیای بغلم هاا.....عسیسم امروز بغض کردم و هنوز نیومده دلم واسه این تکونای خوشکلت تنگ شد.....من و بابا خیلی دوست داریم عسلم ... من و بابا وقتی که هنوز معلوم نبود شما دخملی یا پسملی ... باهم تورو ارشیا و خواهر ارشیا صدا میکردیم و قرار شد اگه پسری شدی اسم شما ارشیا باشه البته بابا امیر عرشیا دوس داشت ...وقتی که مطمئن شدیم اقا پسری بابا امیر گفت شاید اسم بهتری پیدا کنیم ....تا اینکه تو این یه هفته بابا امیر کل سایت های اسم پسر رو زیرو رو کرد و40 تا اسم رو تو ورق نوشت........و بعد با هم فکری هم 10 تا رو انتخاب کردیم ولی من تو تمتام انتخابام ارشیا و عرشیا بود ...اخه من به این اسمت عادت کردم خووووب ....
21 آذر 1392

تیکر پسر من...

  سلام گل پسرم این تیکر رشد شما تو دل مامان شیماس...  حالا دیگه نمیدونم شما کی میای تو بغل مامان پسر گلم خیلی دوست دارم .  ...
15 آذر 1392

اخ جووووون کادو....

سلام گل پسرم ...مامان قربونه اون چرخ زدنت بشه ...عسیسم یه عالمه بزررگ شدیو دل مانانی کلی اومده پایین و خنده دار شده .......تو این یه هفته کلی بلا سرمون اومده ....از روز سیسمونی به بعد همش بلا سر من و بابا امیر میاد ....جاروبرقی سوخت ..ماشین لباسشویی خراب شد ...ماشین ظرفشویی خراب شد....لوله های فاضلاب گرفتو و همه اشپز خونه لجن شد ....لامپ اتاق تو ترکید ...ماشین بابا امیر سر راه خراب شد ..و...... من که دیگه خندم میگیره ادامه بدم ...به قول بابا امیر چشمون زدن ....منو بابا امیر هم سخت و سفت جلوی این بلاها واستادیم .....ول کن بابا.... جونمون سلامت ...اینا همه اش درست میشه ولی با همه اینا منو بابا امیر بی صبرانه وبا ذوووق کارار.و انجام میدیمو...
6 آذر 1392

رفتیم تو نه ماه هوراااااااااااااااااااااااااااا

سلام گل پسرم خوبی مامانی؟بی صبرانه منتظرم که بیای بغلم ...عزیزم خیلی دوست دارم این روزا یه کم استرس دارم که کارامو انجام بدمو همه چی برای اومدن تو اماده باشه...3_4روزه مامان شیما سرما خورده و تب و لرز دارم فقط نگران تو بودم که تو هم با تکونای خوشگلت خیال منو راحت میکنی ...عشق مامان و بابا بی صبرانه منتظریم تا خونه مونو با اومدنت شادتر و شلو غ تر کنی ....ولی خیلی عجله نکنی ها ....هنوز زوده به قول بابا امیر کامل بپز تو دل مامانی .....    ...
29 آبان 1392

نی نی حرف گوش کن

سلام مامانی .عزیزه دلم ... قربونه تکونات بشم الهی ....مامانی "خیلی مهربون و حرف گوش کنی تا تکون نمیخوری من یه کم نگرانت میشم دستمو میزارم رو دلمو میگم پسر گلم کجایی مامانی نگرانته سریع یه لگد میزنی و میگی من حالم خوبه مامان قربونت بشم انقدر دلم برات تنگ شده مامانی همش خوابتو میبینم که دارم بهت شیر میدمد جاتو عوض مییکنم ...عزیزه دلم با با امیر نذر کردیم ایشالا سال دیگه سقات کنیم دایی محمود هم یه شال سبز از هیت برات اورد تا سال دیگه بندازم دور گردنت و مامانی هم یه دستمال داد که روش نوشته یا حسین....همه رو برات نگه میدارم تا سال دیگه که ایشالا تو بغلم باشی بهت میدم.... نازنینم دیروز اقاجون نذری داشت روز عاشورا عمه پریم بهم گفت که 2 هفته دیگه تو...
24 آبان 1392

نی نی سحرخیز

سلام پسری...الان 10روزی میشه که شما بالگدهای صبحگاهی منو واسه خوردن صبحونه بیدار میکنی از ساعت 6صبح تا 8صبح....منم بیدار میشمو یه صبحونه توپ..با هم میخوریم .... این بیدار کردنات خیلی بهم میچسپه با اینکه دوس دارم بیشتر بخوابم ولی عاشق این کاراتم مامانی الان هم بابا امیر خوابیده من و تو باهم بیدار شدیمو صبحونه خوردیمو شما باز خوابیدی و من بیدارم.... عزیزم خیلی دلم برات تنگ میشه صبح های زود بیدار میشمو و میشینم تو تاتاقت و صد بار کشوهاتو مرتب میکنم و به اتاق و تخت مرتبت نگاه میکنم و میگم چیزی نمونده تا این گل پسر بیادو همه جارو داغون کنه بعضی وقت ها بغض میکنم و دلم واسه همین روزاتم تنگ میشه......مامانی فقط از خدای مهربون میخوام که صحیح وسا...
9 آبان 1392