ادامه ....
پسرکم سلام دوباره افطار کردیمو جانی دوباره گرفتم ...از سفرمون میگفتم سفری که منو محکم تر کرد و مقاوم تر کرد ومعتقد شدم که این زندگی 8 ساله چه بیهوده گذشته و به جز گذشتن خاصیت دیگه ای نداشته متوجه ایراد و کم کاستی های زیادی شدم نه تنها من بلکه همه ......وقتی از سفر برگشتم تصمیم نهاییم رو گرفتم که شدید این زندگی رو تغییر بدم تمام 8 سال زندگی مشترک رو از روز اول مرور کردم و قلبم سوخت ..از سفر که اومدیم من همچنان با پدرت حرف نمیزدم ...صبح که رسیدیم بعد از ظهرش جمع و جور کردم و با تو وپدرت اومدیم منزل پدر و مادرم ...و خواستم چند روزی بمونم تا ذهنم اروم بشه مثلا رفته بودم سفر که به ارامش برسم ولی داغون تر شده بودم از قضا خورد به اثاث کشی خون...
نویسنده :
مامان شیما
22:27