امیر محمدعزیزمامیر محمدعزیزم، تا این لحظه: 10 سال و 4 ماه و 8 روز سن داره

من و نخوووود

ادامه ....

پسرکم سلام دوباره افطار کردیمو جانی دوباره گرفتم ...از سفرمون میگفتم سفری که منو محکم تر کرد و مقاوم تر کرد ومعتقد شدم که این زندگی 8 ساله چه بیهوده گذشته و به جز گذشتن خاصیت دیگه ای نداشته متوجه ایراد و کم کاستی های زیادی شدم نه تنها من بلکه همه ......وقتی از سفر برگشتم تصمیم نهاییم رو گرفتم که شدید این زندگی رو تغییر بدم تمام 8 سال زندگی مشترک رو از روز اول مرور کردم و قلبم سوخت ..از سفر که اومدیم من همچنان با پدرت حرف نمیزدم ...صبح که رسیدیم بعد از ظهرش جمع و جور کردم و با تو وپدرت اومدیم منزل پدر و مادرم ...و خواستم چند روزی بمونم تا ذهنم اروم بشه مثلا رفته بودم سفر که به ارامش برسم ولی داغون تر شده بودم  از قضا خورد به اثاث کشی خون...
29 خرداد 1394

این با ر هم نشد..................

پسرم اگر تکه تکه مینویسم چون تاب ندارم تحملم کم شده ....زندگی مشترک 8ساله ام را مرور میکنم تو این 8 سال نه مسافرتی و نه پیشترفتی ..هیچ زیبایی تو زندگیم نبود اگر هم بود تک و تنها قشنگش کرده بودم تو این چند سال پدرت رنگی به روح و جون و تن من نزد ولی دیگه نمیتونم تک و تنها و این مدلی بایستم ...پدرت رفت مشاوره ..ولی منو در جریان نمیزاشت با دکترش صحبت تلفنی کردم گفت حضور شما هم لازمه ولی پدرت میگفت نیازی نیس تو باشی ..حقیقتن دیگه داغون بودم بی خیال شدم ..هر کس گفت چرا شوهرت این طوریه ؟چرا هیچ کاری نمیکنه؟چرا تاحالا تورو یه مسافرت نبرده؟چرا تو بچه داری کمکت نمیکنه؟چرا و چرا و چرا .......به جاش من کوبیدم دهنشون گفتم هر کس که میخواین باشین تو هر مرت...
29 خرداد 1394

تلاشی دوباره برای .....

 پسرکم نمیدونم کی این نوشته ها رو میخونی نمیدونماصلا میخونی یا نه تو البومت آدرس و رمز عبور این دا نوشته ها رو گذاشتم نمیدونم تا اون وقتی من کنارتم یا نه فقط ازت میخوام از دست من دلگیر نباشی من همه چیز رو برات نوشتم تا بدونی در حقت ظلم نکردم ..شاید این ها برات بشه یه درس ..پسرکم درکم کن ....بعد از اینکه به دنیا اومدی تمام وقت منو پر کردی ولی هنوز یه چیزی تو وجودم خالی بود و خالی موند اونم عشق بین منو پدرت ...که من 6 سال سعی کردم که به وجودش بیارم ولی هر بار بیشتر ضربه خوردم و بیشتر از پدرت دور شدم ...تمام وقتمو صرفه تو کردم که بهترین ها رو برات کنم شب و روزم رو با تو سپری کردم ...ولی هر از گاهی اون زخم هایی که پدرت به من زده بود سرباز م...
29 خرداد 1394

...

نمیدونم شاید با این کارام خودمو سرگرم میکردم ..هر کاری که میتونستم انجام میدادم تا در اینده عذاب وجدانی نداشته باشم و حسرت نخورم ..اواخر سال 91پدرت راضی شد که بچه دار شیم و این فکر کع بقیه پچ پچ میکردن که چون شیما بچشو سقط کرده دیگه بچه دار نمیشه و مشکل داره خیلی ازارم میداد در صورتی که تو این چند سال پدرت یکبار هم اجازه نداد که بچه داری صورت بگیره چون خیلی حساس بود ...این راهه آخر بود کسی حال منو نمیفهمید و پدرت تو عالم خودش بود ..نمیتونستم حرفی بزنم تو خانواده پدریم دیگه جایی برای یه غصه جدید نبود  میترسیدم که پدر و مادرم این بار از پا در بیان اوضاع نامناسب برادر بزرگ و برادر کوچیکم و طلاق خواهرم و برادرم محمود که تازه بود اجازه نمیدا...
29 خرداد 1394

صبر 5ساله

سلام سنگ صبورم ..پسرکم با خوندن خاطرات تلخ بهم نریز محکم تر شو و درس بگیر و درست انتخاب کم و همیشه لبخند بزن ....نازنینم روزها پی هم گذشت و سال ها پی هم گذشت و کسی درد دل و روح منو نی دیگه بود و من خفهمید احساس میکردم خیلی ضعیفم ...در زندگیم یه چیزی کم بود اونم اسمش عشق بود مهر بود و محبت ...همه رو مقصر میدونستم با خودم و مشکلات خانوادم در گیر بودم و از پدرت خیلی خیلی دور بودم ...با خانوادم خیلی کمتر رفت وامد میکردم تا مشکلاتشون تو زندگی من ایجاد مشکل نکنه در صورتی که مشکل جای دیگه بود و من خودمو فریب میدادم و از مشکل اصلیم فرار میکردم و خودمو با کارهای هنری مشغول میکردم خیاطی و کارهای دستی و سعی میکردم همیشه به عنوان یک زن همیشه مرتب و تمی...
29 خرداد 1394

فرزندم .....

خاطرات تلخ هیچ وقت فراموش نمیشن فقط از دستشون فرار میکنیم ولی بالاخره یه روزی یه جایی گیرت میاره و دل و جونتو میسوزونه ......بعد از از دس دادن بچه 2ماهم ...عموی بزرگ پدرم واسطه شد و با امیر حرف زد من20 روزی تو خونه پدرم موندم و زن عموم هم با من حرف زد ...به خاطر شرایط بد خونه و بد اخلاقی و کتک کاری های خونه از من خواس بر گردم و به خاطر خدا یک فرصتی به زندگیمون بدم اون روزا خواهرم تازه عقد کرده بود اونم برای فرار از مشکلات خونه پدرم تن به یه ازدواج اشتباه داد و در سن 17 سالگی با یه ادم اشتباه ازدواج کرد و بعد از یک سال زندگی مشترک با زور و اعصاب خورد کنی 1سال و نیم بکش مکش تونس طلاق بگیره خواهرم خیلی ضربه خورد اونم با سکوتش برای فرار از اوضاع...
29 خرداد 1394

......

مجبور میشم که قطع کنم و گرنه دیوونه میشم .......6ماه بعد از زندگی مشترک دیگه نتونستم تحمل کنم قهر کردم و رفتم خونه پدرم با ترس و لرز ..اونا هم به دنبال مشکل من نبودن میخواستن خودی نشون بدن ..همن ...تا اینکه متوجه شدن من هنوز باکره ام  اون هم به واسطه خواهر پدرت که خوده پدرت در جریانشون گذاشته بود من مشکلمون چیزه دیگه ای بود متوجه شدیم که پدرت بیماری وسواس داره که تو همشون ارثی هست ...و حالا دلیل اون همه کارهای امیرو میفهمیدم  ولی پدرم پدر بزرگم دنبال چیزه دیگه ای بودن دنبال مشکل جنسی امیر اون براشون مهم بود پدرتو بردن دکتر جنسی بعد از معاینه هم گفتن مشکل جنسی نداره ...این طوری غرور پدرتو خورد کردن ولی من اینو نمیخواستم و اینو نمیگف...
29 خرداد 1394

پسرم به خاطر صبر و سکوتم منو ببخش

سلام امیدم برای ایستادن ...این روزها که برات مینویسم ماه رمضون سال 94 هست ...یاداوری خاطرات تلخ گذشته بیشتراز روزه گرفتن آزارم میده اینه که مجبورم تیکه تیکه بنویسم ....بعد از 5ماه دوره عقد ...نزدیک روز عروسی رسید خریدهای عروسی گذشت اما چه گذشتنی دل همه شکست همش تو فشار عصبی و استرس بودیم مادرم بهت زده به کارهای غیر نرمال پدرت نگاه میکرد متعجب بود و با نگرانی به آینده دخترش ...خرید که میکردیم پدرت خیلی سخت پسند بود و همه رو خسته میکرد وقتی که میخواست پول فروشنده رو حساب کنه چندبار میشمرد و چندبار پولو از فروشنده میگرفت و نگاه میکرد من مات و مبهوت میموندم  فکر میکردم خسیسه و پولکیه دوس نداره پول خرج کنه ولی مشکل جای دیگه بود و من بی خبر ب...
29 خرداد 1394

ادامه......

هر بار که مینویسم خوزد میشم مجبورم تمام کنم و نفسی بکشم و حصرتی بخورم و آهی بکشم و یادی از تو کنم و جانی بگیرم و باز بنویسم .............بعد از اولین سفر من باز هم به کارهای خودم ادامه میدادم (چه روویی دارم ها خنده ....قهقهه......پسرم تو هم بخند ...فقط باید خندید تا نفهمید.......)روز زن رسید ذوقی تو دلم ...نگاهم به دستان پدرت ....آمد با یک جفت کفش ساده که خودم هم نبرده بود انتخاب کنم به شماره پای زنداداشش ..با اون رفته بود ...هیچ چیزه رمانتیکی توش نبود هیچ حسی توش ندیدم گلی هم همذاهش نبود یه جعبه کفش بی رنگ ...چه قدر خیال بافی کرده بودم هدیه رو داد و رفت ...ولی بازهم خودم رو قانع کردم و باز مثل این بدبختا از چپ و راستش عکس انداختم و با عشق ب...
28 خرداد 1394

ادامه درد ودل ....

سلام امیدم برای مبازره.... ..5ماه عقد کرده بودیم و من تو این 5 ماه تمام کارهای رمانتیکی که یه زن میتونه انجام بده برای به دست اوردن مردش انجام دادم مثلا گل خریدن 22هر ماه برای تبریک ماهگرد عقدمون ..آشپزی کردن ..همیشه مرتب و تمیز و شیک بودن ...سکوت کردن در مقابل عصبانی شدن ها با مهربونی برخورد کردن و هر هفته یه شیرینی جدید پختن (مامانت هنرمند بودا.....خنده) کادو خریدن و هر چیزی  خلاصه فرصت ایجاد کردن برای باهم بودن و لذت جنسی رو بردن (ببخشید پسرکم مجبورم واضح صحبت کنم ) 5ماه کار من همین بود محبت کردن و لی دیدم هر بار که من محبتی میکنم این مرد انگار تو یه دنیای دیگه خیلی راحت و بی اهمیت و ساده از روشون میگذره انگار اصلا یه جای دیگس ا...
28 خرداد 1394